نام کتاب: زن زیادی
سر چهار راه پیاده شدم. کتابم از زیر بغلم داشت می افتاد. حتی پاهایم داشت می لرزید. نزدیک بود سر بخورم. دندان هایم را روی هم فشردم. یخه ام را بالاتر کشیدم. و کتاب را زیر بغلم صاف کردم و خودم را به پیاده رو رساندم که برفش زیر پایم یخ زده بود و سفت شده بود و می دانستم که جای پایم رویش باقی نخواهد ماند. پیاده رو کنار چهار راه شلوغ بود. مردم همه تند می رفتند. همه دست هاشان را توی جیب های شان کرده بودند و نفس شان مثل اسب بخار می کرد. همه به زیر چتر های خود پناه برده بودند و همه گرم شان بود. لختی ها و پا برهنه ها پیداشان نبود. یا مرده بودند و زیر برف ها، بی زحمتی و خرجی برای دیگران، دفن شده بودند؛ و یا به دخمه هاشان پناه برده بودند که الو کنند. حتی صورت آن هایی که از پهلویم می گذشتند می دیدم که گل انداخته بود و داغ بود. مثل این که از یک اتاق گرم در آمده بودند و مثل این که از حمام در آمده بودند. مثل این که گرما را با خودشان آورده بودند. همه گرم شان بود. دستکش هاشان را به دست کرده بودند و جا پا هاشان روی برف تازه نشسته می ماند، یا نمی ماند. من به این یکی کاری نداشتم به جای پای خودم می اندیشیدم. به خودم می اندیشیدم. که زیر لباس هایم می لرزیدم. و از سرما می گریختم و به خودم سر کوفت می زدم که :
«می بینی؟ می بینی احمق. همشون خوشن و گرمن. از دهن همشون مثل اسب بخار بیرون می زنه،

صفحه 117 از 161