کف آن، و باز سرما بود و انتظار اتوبوس. درسم را زودتر تمام کرده بودم. خسته نبودم، ولی سردم بود. استخوان های شانه هایم را زیر پالتویم حس می کردم که می لرزید. و من یخه ی پالتو را بالا کشیده بودم و در انتظار اتوبوس، کنار جوی خیابان قدم می زدم. برف هنوز می بارید. کم کم داشت تگرگ می شد. دانه هایش ریز بود و سنگین بود. و من سرمای چندش آور دانه های برف را که از بالای یخه ام فرو می رفت و روی گردنم می نشست، حس می کردم .دو تا اتوبوس آمدند و گذشتند و نگاه چشم من در میان سیاهی شب، دنبال دانه های برف به زمین افتاد و سرگردان بود، دنباله دانه های برف که سنگین بودند و سرمای چندش آوری به همراه خود می آوردند. چرخ ماشین های قیر ریز خیابان را روفته بود، ولی برف باز هم نشسته بود. و من نرمی برف را زیر پاهایم حس می کردم که روی هم کوبیده می شد و صدای درهم فشرده شدن آن را در سکوت غیر عادی سر شب می شنیدم که نرم بود و شنیدنی بود. زیر نور چراغ خیابان، که گرفته بود و کدر بود، دانه های برف در میان تاریکی نور خورده ی فضا، رشته های سفیدی از خود به جا می گذاشتند. رشته های خیالی و سفیدی که به هیچ جایی از آسمان بند نبود و فقط در تاریکی شب جان می گرفت. خیابان خلوت بود. یک نفر دیگر هم در انتظار اتوبوس ایستاده بود. چشم من دنبال دانه های برف به زمین می افتاد و سرگردان بود.
یک بار که زیر نور مات چراغ ایستادم، نگاه چشمم روی برف تازه نشسته ی خیابان، به جای پایی افتاد! جای
یک بار که زیر نور مات چراغ ایستادم، نگاه چشمم روی برف تازه نشسته ی خیابان، به جای پایی افتاد! جای