داشتند و از کنار خرمن ها، گذشتیم که روی کپه ی گندم های باد داده اش را انگ زده بودند و به کلانتری برگشتیم؛ من دیگر صاحب پای خود نبودم. و از این دوندگی بیهوده عصبانی بودم. ولی هنوز امیدی در کار بود. هنوز امیدوار بودم که دزد پیدا خواهد شد. پاسبان همراه من چنان رفتار کرده بود که من اینطور خیال برم داشته بود. وقتی به کلانتری رسیدیم چند نفر دیگر هم آن جا بودند. نانوای محل، یک جوان باریک را که از لباسش پیدا بود کارگر قورخانه است زده بود و حاضر هم نبودند، صلح کنند. گزارش کارشان حاضر شده بود و در انتظار رییس بودند که بیاید و گزارش را امضا کند و به شهربانی تجریش بفرستد. و از آن جا لابد به دادگاه و دادگستری و دادسرا و هزار خراب شده ی دیگر. و من وحشتم گرفت:
«مبادا کار من به این جاها بکشه. اصلا حوصله ش رو ندارم. مرده شور!»
دیگر امید مبهمی را هم که دوندگی ها و کوشش های پاسبان همراهم در دل من انگیخته بود از دست داده بودم. به انتظار رییس نتوانستم بایستم و خسته و هلاک به خانه برگشتم.
قرار گذاشته بودم که وقتی رییس آمد، پاسبانی را به خانه مان بفرستند که ورقه ی دادخواست را همراه بیاورد تا همان جا پر کنم. یک ساعت بعد پاسبان آمد و آن کار را کردم و مدتی هم با پاسبان درد دل کردم. خوب یادم است از این که چرا آدم مجبور می شود از شهر فرار کند و توی این خراب شده ی رستم آباد زندگی خودش را سر گردنه بگذارد حرف هایم را زدم و او هی سعی می کرد مرا دلداری بدهد. و نیز به یادم است که وقتی
«مبادا کار من به این جاها بکشه. اصلا حوصله ش رو ندارم. مرده شور!»
دیگر امید مبهمی را هم که دوندگی ها و کوشش های پاسبان همراهم در دل من انگیخته بود از دست داده بودم. به انتظار رییس نتوانستم بایستم و خسته و هلاک به خانه برگشتم.
قرار گذاشته بودم که وقتی رییس آمد، پاسبانی را به خانه مان بفرستند که ورقه ی دادخواست را همراه بیاورد تا همان جا پر کنم. یک ساعت بعد پاسبان آمد و آن کار را کردم و مدتی هم با پاسبان درد دل کردم. خوب یادم است از این که چرا آدم مجبور می شود از شهر فرار کند و توی این خراب شده ی رستم آباد زندگی خودش را سر گردنه بگذارد حرف هایم را زدم و او هی سعی می کرد مرا دلداری بدهد. و نیز به یادم است که وقتی