نام کتاب: زن زیادی
اطراف و بام و زیرزمین آن ها را وارسی کردیم. توی یک خانه که سرایدار داشت و سوءظن پاسبان همراه من به آن جلب شده بود، تحقیقات مان حساب بود. از در که وارد شدیم سگ شان پارس می کرد. پاسبان، سرایدار خانه را صدا کرد:
«آهای بیا این جا ببینم .»
بعد او را به کناری برد و چیزهایی از او پرسید و بعد هم خانه را گشت. بیچاره ها می خواستند صندوق خود را و رخت خواب های خود را هم که تازه جمع کرده بودند و روی هم گذاشته بودند باز کنند تا او ببیند. و من همان طور که پاسبان پرس و جو می کرد، گرچه دلم به حال آن ها
می سوخت، ته دلم شادی مخصوصی می یافتم. شادی مخصوصی از این که با این همه جسارت، توانسته ام خودم را وارد زندگی این آدم های ناشناس کنم و برای پیدا کردن اموال به دزدی رفته ام زندگی شان را بریزم و بپاشم. بعد هم در راه، دشت‌بان رستم آباد را دیدیم و پاسبان نشانی های یک جوان چشم زاغ به او داد که ممکن است دیشب در قهوه خانه ی درروس خوابیده باشد و به او بسپرد که به جست و جوی او به آن طرف برود. و نیز به او سپرد اگر کسی باری به دوش داشت نگهش دارد و بساطش را به هر صورت بگردد. و من دیگر داشت باورم می شد که دزد پیدا خواهد شد. بعد به خانه ی ویرانه ای سر زدیم که دو نفر زن فقیر در آن زندگی می کردند و یکی شان خیال کرده بود از طرف دولت برای بردن آن ها آمده ایم. و آمده بود مرا به جوانیم قسم می داد که نبریم شان.
وقتی همه بیابان های اطراف را پرسه زدیم و از وسط مزارع سیب‌زمینی که داشتند محصولش را بر می

صفحه 110 از 161