او بدهم. و تا به خانه برسیم او از این واقعه ای که دیروز عصر برایش اتفاق افتاده بود حرف زد:
دو نفر جوان هیجده بیست ساله، یک بچه ی هشت ده ساله را با دوچرخه آورده بوده اند و می خواسته اند پشت باغ ها چیزر، با او عمل «منافی عفت » بکنند. خودش همین اصطلاح را به کار برد. پدر پسرک که خبردار شده بود، شکایت کرده بوده و او مامور جلب آن جوانک ها شده بوده است. و وقتی می گفت حاضر بوده است آن دو را زیر شلاقش بکشد، من حرفش را باور کردم. اصلا آن روز دلم می خواست همه ی حرف ها را باور کنم. حرف های همه کسی را.
پاسبان همراه من، قدش کوتاه بود و خودش را به زحمت به قدم های من می رساند. ولی شاداب بود و هیچ مثل کسی نبود که صبح سرکار عادی و خسته کننده ی روزانه اش می رود. شوق آدمی را داشت که دارد دنبال آرزوی خود می دود.
به خانه که رسیدیم صبحانه حاضر بود و تا چایی خنک شود او سری به محل سرقت زد و در دیوار را با رفتاری کارآگاهانه، که ناشی گری را از آن می بارید، وارسی کرد. و بعد چایی اش را خالی سر کشید. سوت قورخانه هم کشیده شده بود که راه افتادیم تا اطراف را بگردیم. پشت دیوار خانه ی مقابل، کوزه ی روغنی را که دزد برده بود پیدا کردیم. درش باز بود و جای پنجهی یک آدم روی روغن ماسیده ای که ته کوزه بود، باقی مانده بود و من فکر کردم:
«چه حوصله ای داشته؟!».
کوزه را به خانه آوردیم و دنبال همان برگه را گرفتیم و تا ساعت هشت راه رفتیم. تمام حلقه قنات ها را، تمام گودالی ها و سوراخ سنبه ها را، تمام خانه های نیمه کاره ی
دو نفر جوان هیجده بیست ساله، یک بچه ی هشت ده ساله را با دوچرخه آورده بوده اند و می خواسته اند پشت باغ ها چیزر، با او عمل «منافی عفت » بکنند. خودش همین اصطلاح را به کار برد. پدر پسرک که خبردار شده بود، شکایت کرده بوده و او مامور جلب آن جوانک ها شده بوده است. و وقتی می گفت حاضر بوده است آن دو را زیر شلاقش بکشد، من حرفش را باور کردم. اصلا آن روز دلم می خواست همه ی حرف ها را باور کنم. حرف های همه کسی را.
پاسبان همراه من، قدش کوتاه بود و خودش را به زحمت به قدم های من می رساند. ولی شاداب بود و هیچ مثل کسی نبود که صبح سرکار عادی و خسته کننده ی روزانه اش می رود. شوق آدمی را داشت که دارد دنبال آرزوی خود می دود.
به خانه که رسیدیم صبحانه حاضر بود و تا چایی خنک شود او سری به محل سرقت زد و در دیوار را با رفتاری کارآگاهانه، که ناشی گری را از آن می بارید، وارسی کرد. و بعد چایی اش را خالی سر کشید. سوت قورخانه هم کشیده شده بود که راه افتادیم تا اطراف را بگردیم. پشت دیوار خانه ی مقابل، کوزه ی روغنی را که دزد برده بود پیدا کردیم. درش باز بود و جای پنجهی یک آدم روی روغن ماسیده ای که ته کوزه بود، باقی مانده بود و من فکر کردم:
«چه حوصله ای داشته؟!».
کوزه را به خانه آوردیم و دنبال همان برگه را گرفتیم و تا ساعت هشت راه رفتیم. تمام حلقه قنات ها را، تمام گودالی ها و سوراخ سنبه ها را، تمام خانه های نیمه کاره ی