نام کتاب: زن زیادی
آن که آفتابه به دست بیرون رفته بود، آمد. صدایی گرم و عوامانه داشت. به جای چکمه، گیوه به پا داشت. سلاحش را توی دستمال ابریشمی بست و توی جلد چرمی اش که به کمر خود آویخته داشت گذاشت. و یک شلاق کوتاه فرنگی ساز هم از توی پستویش در آورد و زیر پیش سینه ی کتش گذاشت و من یک باره به این فکر افتادم که «اگر وقتی دزد اومده بود بیدار می شدم؟ اگه قرار بود باهاش کلنجار برم؟ یعنی اصلا بیدار می شدم؟ یعنی ازش می ترسیدم؟ خودمو دم چک می دادم ؟...»
و او یخه اش را هم تا بالا دکمه کرده بود و جلوی آن که روی تخت سفری خوابیده بود و همان طور دراز کشیده دستورهایش را می داد، خبردار ایستاده بود. و دستورهای درباره ی طرز کار او و سرکشی به محل دزدی و گشتن چاله چوله ها و حلقه قنات های اطراف بود. بعد هم خداحافظی کردیم و دو نفری از در کلانتری بیرون آمدیم.
دیگر هوا روشن شده بود، ولی دکان های ده هنوز بسته بود و کسی توی کوچه نبود. سوت کارخانه هنوز کشیده نشده بود. سیگاری به او تعارف کردم و خوب یادم است که برایش از بدی وضع زندگی معلم ها حرف زدم. برای آن که روی تخت سفری ایوان کلانتری خوابیده بود و من خیال می کردم رییس یا معاون است، این حرف ها را نزده بودم. ولی برای این پاسبان گشتی که لحن گرم و عوامانه داشت حتی گفتم که فکر نمی کنم اصلا بتوانم جای همین اموال را پر کنم و دست آخر هم به او وعده دادم که اگر دزد گیرم آمد انعام خوبی به

صفحه 108 از 161