نام کتاب: زمانی برای کشتن
هاستینگز احکام جلب را به کلانتر داد و اوزی آنها را روی میز کنار قوطی های آبجو انداخت: « بله، این هم حکم جلب، حالا تکان بخورید. » ویلارد وحشت زده و نومید به کاب خیره شده بود. بیلی ری جرعه ای آبجو سر کشید و گفت: « دلم نمی خواد برم زندان.» لونی بزرگترین باتونی را که تا آن روز در فورد کانتی مورد استفاده قرار گرفته بود به دست اوزی داد. ویلارد نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کند. کلانتر باتون را بالا برد و محکم روی میز زد. چند قوطی آبجو سرنگون شد و کف آنها به اطراف پاشید. ویلارد سراسیمه از جا پرید و دستهایش را به سوی لونی دراز کرد. لونی به وی دستبند زد و او را از کافه بیرون برد. اوزی در حالی که نیشخندی به لب داشت و آهسته با باتون به کف دست چپ خود می زد گفت: «کاب، شما حق دارید از پاسخ به سوالات من خودداری کنید. از آنچه که می گویید ممکن است در دادگاه علیه شما استفاده شود. شما حق دارید وکیل بگیرید و اگر استطاعت گرفتن وکیل را ندارید، دولت وکیل تسخیری در اختیار شما قرار خواهد داد. سوالی ندارید؟ » « چرا. ساعت چنده؟ » « درست همان ساعتیه که باید تو را ببرم زندان، دوست عزیز. » « برو به جهنم، کاکا سیاه. »

صفحه 30 از 765