و به میزی که در کنار دستگاه های فیلیپیر قرار داشت نزدیک می شد. کاب، ویلارد و دو نفر دیگر در یک گوشه، پشت آن میز نشسته بودند و آبجو می خوردند. اوزی به بیلی ری نگاهی کرد و لبخند زد.
کاب گفت: « متأسفم آقا، ولی کاکا سیاه ها اجازه ی ورود به اینجا را ندارند. » هر چهار نفر با صدای بلند خندیدند. اوزی همچنان لبخند می زد.
پس از آنکه صدای خنده آن چهار نفر فرو نشست، اوزی پرسید: « اینجا به شما خیلی خوش می گذره، اینطور نیست بیلی ری؟ »
« چه جور هم خوش می گذره! »
« فکر می کردم. خوب، من دوست ندارم مزاحم بشوم، ولی شما و آقای ویلارد باید همراه من بیایید. »
ویلارد پرسید: « به کجا؟ »
« به یک گردش کوچک. »
کاب گفت: « من همینجا می مانم. » دو نفری که همراه کاب نشسته بودند، از جا برخاستند، کنار رفتند و به سایر مشتریان کافه پیوستند.
اوزی گفت: « شما بازداشت هستید. »
بیلی ری پرسید: « حکم جلب دارید؟ »