« چیزی دستگیرت شد؟ »
« راجع به چی؟ »
« کاب! »
« آهان، کاب در کافه است. »
« این را که خودم هم می دانم! دیگه چی؟ »
بامپوس به کافه ی هیوز نگاهی انداخت و لبخند از لبانش محو شد: «کلانتر، کاب موضوع را به مسخره گرفته. فکر می کند همه اش شوخی است. با آب و تاب موضوع امروز را تعریف کرد. یک نفر پرسید که دخترک چند سال داشته و بیلی ری گفت خیلی جوان بوده، و بعد همه خندیدند. »
هاستینگز چشمانش را بست و سرش را پایین انداخت، اوزی دندانهایش را بر روی هم فشرد، سرش را برگرداند و پرسید: « دیگه چی گفت؟ »
« بیلی سیاه مست است. به احتمال زیاد فردا صبح هیچ چیز را به خاطر نمی آورد. اما مرتب در مورد یک دختر سیاهپوست صحبت می کرد. »
« چه کسی با او بوده؟ »
« پیت ویلارد. »