نام کتاب: زمانی برای کشتن
بیشتر مشتری ها از رفتن به توالت های کوچک و کثیف کافه اجتناب می کردند و به جای آن در فضای باز پارکینگ، میان وانت ها قضای حاجت می نمودند. ساعت ده و نیم شب، مرکز پلیس به اوزی اطلاع داد که خبر چین او پای تلفن است و می خواهد با کلانتر صحبت کند. اوزی محل استقرار خود را به مرکز اطلاع داد. یک دقیقه بعد بامپوس از کافه بیرون آمد و تلوتلو خوران به طرف ماشینش رفت، گاز داد و وانتش را به سوی کلیسا راند. هاستینگز غرغرکنان گفت: « حسابی مست کرده. » بابی به سرعت به پارکینگ کلیسا وارد شد و در حالیکه ناله ی لاستیک های ماشینش به آسمان بلند شده بود، کنار اتومبیل پلیس محکم ترمز کرد: « سلام کلانتر! » اوزی به طرف بامپوس رفت: « چرا اینقدر طول کشید؟ » « خودتان گفتید که عجله نکنم. » « ولی تو که دو ساعت پیش فرد مظنون را پیدا کرده بودی! » « درسته کلانتر، ولی خرج کردن بیست دلار در کافه ای که قیمت هر آبجو فقط پنجاه سنت است، کار چندان آسانی نیست. » «تو مست کردی. » « نه، فقط شنگولم. حالا چطوره یک بیست دلاری دیگر هم به من بدهی. »

صفحه 26 از 765