« به زودی معلوم می شود. این پسره، دهان خیلی گشادی دارد و از وراجی خوشش می آید، مخصوصا که سرش گرم باشد. »
دو ساعت تمام، آمد و رفت مشتریان کافه ی هیوز را زیر نظر داشتند؛ راننده های کامیون، چوب برها، کارگران کارخانه ها و مزرعه های اطراف با وانت ها و جیپ های خود از راه می رسند و در محوطه شنی جلوی کافه پارک می کردند. این افراد به « انبار » می آمدند تا لب تر کنند، بیلیارد بازی کنند و موسیقی گوش کنند. بعضی از آنها کافه را ترک می کردند، سری به کافه « آنز سالن » که در همسایگی آنجا قرار داشت می زدند و پس از چند دقیقه دوباره بر می گشتند. «آنز سالن » تاریک تر از کافه هیوز بود و بر سر در آن از چراغ ها و تابلوهای رنگارنگ خبری نبود. «آنز سالن » به مرکز مواد مخدر شهرت داشت، ولی در کافه ی هیوز هم همه چیز پیدا می شد: موسیقی، مواد مخدر، وسایل و دستگاه های قمار، تاس بازی، رقص و کتک کاری. در همین دو ساعتی که پلیس مراقب کافه بود، یکی دو بار چند تا خروس جنگی تلوتلو خوران از در کافه خارج شدند و کتک کاری را در پارکینگ ادامه دادند و مثل دیوانه ها به سر و روی هم مشت و لگد زدند، تا اینکه حوصله اشان از این کار سر رفت و دوباره به پای میز تاس بازی برگشتند.
کلانتر زیر لب گفت: « امیدوارم که بامپوس در آن ماجرا دخالتی نداشته باشد. »