« او چکار کرد؟ »
« شروع کرد به گریه کردن. مثل یک بچه ضجه می زد. درباره ی مادرش، زندان و اینجور چیزها چرت و پرت میگفت. به من قول داد که دیگر هرگز مرتکب کار خلافی نشود. »
« آیا او را بازداشت کردید؟ »
« نه، دلم به حالش سوخت، اما در عوض حسابی او را ترساندم و در حالی که در دستشویی جلوی من ایستاده بود، ازش دوباره قول گرفتم و یک فرصت دیگر به او دادم. از آن روز به بعد، با من همکاری خیلی خوبی دارد. »
والز و هاستینگز از برابر کافه ی هیوز گذشتند و وانت فورد کاب را دیدند که پهلوی چند وانت سیاه رنگ و چند جیپ صحرایی پارک کرده بود. ماشین گشت را روبروی کلیسای مخصوص سیاهپوستان متوقف کردند. این کلیسا روی تپه ای قرار داشت که از آن جا می توانستند کافه ی هیوز یا به اصطلاح مشتریان آن جا «انباری » را بخوبی تحت نظر داشته باشند. یک ماشین گشتی دیگر هم در آن سوی شاهراه، پشت درختان کمین کرده بود. چند دقیقه بعد، بامپوس هم به پارکینگ رسید و روی ترمز زد. در اثر میخکوب شدن چرخها، مقداری شن به اطراف پاشیده شد و گرد و خاک زیادی به آسمان رفت. بابی با دنده ی عقب اتومبیلش را پهلوی وانت کاب پارک کرد، پیاده شد،
خیلی عادی نگاهی به اطراف انداخت و وارد کافه شد. نیم ساعت بعد، اوزی از طریق