نام کتاب: زمانی برای کشتن
« او چکار کرد؟ » « شروع کرد به گریه کردن. مثل یک بچه ضجه می زد. درباره ی مادرش، زندان و اینجور چیزها چرت و پرت می‌گفت. به من قول داد که دیگر هرگز مرتکب کار خلافی نشود. » « آیا او را بازداشت کردید؟ » « نه، دلم به حالش سوخت، اما در عوض حسابی او را ترساندم و در حالی که در دستشویی جلوی من ایستاده بود، ازش دوباره قول گرفتم و یک فرصت دیگر به او دادم. از آن روز به بعد، با من همکاری خیلی خوبی دارد. » والز و هاستینگز از برابر کافه ی هیوز گذشتند و وانت فورد کاب را دیدند که پهلوی چند وانت سیاه رنگ و چند جیپ صحرایی پارک کرده بود. ماشین گشت را روبروی کلیسای مخصوص سیاهپوستان متوقف کردند. این کلیسا روی تپه ای قرار داشت که از آن جا می توانستند کافه ی هیوز یا به اصطلاح مشتریان آن جا «انباری » را بخوبی تحت نظر داشته باشند. یک ماشین گشتی دیگر هم در آن سوی شاهراه، پشت درختان کمین کرده بود. چند دقیقه بعد، بامپوس هم به پارکینگ رسید و روی ترمز زد. در اثر میخکوب شدن چرخها، مقداری شن به اطراف پاشیده شد و گرد و خاک زیادی به آسمان رفت. بابی با دنده ی عقب اتومبیلش را پهلوی وانت کاب پارک کرد، پیاده شد، خیلی عادی نگاهی به اطراف انداخت و وارد کافه شد. نیم ساعت بعد، اوزی از طریق

صفحه 23 از 765