« هر وقت بیلی را پیدا کردی، به مرکز پلیس تلفن کن. آن ها از طریق بی سیم مرا در جریان قرار خواهند داد. من همین اطراف گشت می زنم. متوجه شدی؟ »
« بله کلانتر، فهمیدم. مشکلی نیست. »
« سوالی داری؟ »
« فقط یک سوال دارم. یک پاپاسی هم توی جیب من نیست. مزدم را چه کسی می دهد؟ »
اوزی یک اسکناس بیست دلاری در دست بامپوس گذاشت و سوار ماشین خود شد.
هاستینگز اتومبیل گشت را به سوی کافه ی هیوز در ساحل دریاچه برد.
بین راه از کلانتر پرسید: « مطمئنید که می توانید به او اعتماد کنید؟ »
« به کی؟ »
« منظورم بامپوس است. »
«آه، بله. از وقتی که به قید التزام آزاد شده، خیلی قابل اعتماد بوده. پسر خوبی است و اکثر اوقات سعی می کند کار خلافی نکند. به کلانتر محل کمک می کند و هر وقت از او درخواستی داشته ام، بی چون و چرا کار را برایم انجام داده است. »
« چرا؟ »