نام کتاب: زمانی برای کشتن
هر دفعه که وارد می شوم، تو داری از توالت بر می گردی، حالا بلند شو و لباست را بپوش. برایت کار دارم. » «کار؟ چه کاری؟ » « بیرون برایت توضیح می دهم. اینجا خیلی بوی گند می دهد. هر چیزی دم دستت پیدا کردی بپوش و بیا بیرون. عجله کن. » « اگر از دستور شما سرپیچی کنم چطور؟ » « هر جور که دلت می خواهد. همین فردا با مددکار اجتماعی که مسؤول وضع تو است، صحبت میکنم. » « خیلی خوب، الان می آیم. » اوزی لبخندی زد و به طرف اتومبیلش رفت. بابی بامپوس آدم قابل اعتمادی بود. از دو سال قبل که اوزی او را به قید التزام از زندان آزاد کرده بود، تمام کوشش خود را به کار میبرد تا از کارهای خلاف دوری کند. فقط گاهی وسوسه می شد که با یک معامله کوچک مواد مخدر، سریعا چند دلاری به جیب بزند. اوزی با دقت مراقب او بود و از این معاملات آگاهی داشت و بامپوس هم می دانست که کلانتر از کارهای او با خبر است. به همین دلیل هر وقت موقعیتی فراهم می شد، از خدمت به کلانتر دریغ نمی کرد. اوزی از مدت ها پیش نقشه کشیده بود که کاب را با کمک بامپوس در حین ارتکاب

صفحه 19 از 765