اوزی به او قول داد که خیلی زود جنایتکاران را دستگیر کرده و به پشت میله های زندان بفرستد. برادر گوان اظهار داشت که در صورت دستگیری مجرمین، بهتر است آنها را به خاطر حفظ جانشان، در جای امنی مخفی کنند.
پنج کیلومتر آنطرف تر از کلانتون، اوزی به یک راه باریک شنی اشاره کرد و گفت: « از این طرف برو. » هاستینگز از شاهراه خارج شد و جلوی یک کاروان ( اتومبیل مسکونی ) کهنه و فرسوده متوقف گردید. اکنون دیگر هوا تقریبا تاریک شده بود.
کلانتر باتونی برداشت و با آن شروع به کوفتن بر در کاروان کرد: « باز کن، بامپوس! » کاروان به لرزه در آمد، بامپوس با عجله به توالت رفت و سیگار ماری جوانایی را که تازه پیچیده بود، در سوراخ توالت انداخت و سیفون را کشید.
اوزی تکرار کرد: « در را باز کن بامپوس! می دانم که آنجا هستی. اگر باز نکنی، در را می شکنم. »
صدای باز شدن قفل در برخاست و اوزی به محض باز شدن در، وارد کاروان شد. « خیلی عجیب است بامپوس! هر وقت به اینجا می آیم بوی زشتی به دماغم می خورد و