گذاشته بودند و گاهی به پدر نگاه می کردند؛ انگار که از او توقع دلداری و تسلی دارند.
اوزی از میان جمعیت راهی باز کرد. با چند نفر دست داد، دستی به شانه چند نفر زد و با صدای آهسته قول داد که مجرمین را دستگیر کند. جلوی گوان و همسرش زانو زد و پرسید: « حالش چطور است؟ » کارل لی واکنشی نشان نداد. صدای گریه گوان بلند تر شد؛ پسرها آب دماغشان را بالا کشیدند و اشک ها را از چشم پاک کردند. کلانتر به نشانه همدردی سری تکان داد و از جا برخاست. یکی از برادران گوان، اوزی و هاستینگز را از افراد فامیل دور کرد و به راهرو برد. در آنجا با اوزی دست داد و از اینکه لطف کرده و به بیمارستان آمده بود، تشکر نمود.
والز دوباره پرسید: « حال تونیا چطور است؟ »
« زیاد خوب نیست. حتما عمل جراحی یکی دو ساعت دیگر ادامه خواهد داشت. چند فقره شکستگی استخوان و یک ضربه ی مغزی شدید... در وضعیت نسبتا بدی بسر میبرد. کبودی خراش های روی گلو نشان می دهد که کسی سعی کرده او را دار بزند. »
« حال کارل لى و گوان چطور است؟ »
« اصلا خوب نیست. به احتمال زیاد شوکه شده اند. کارل لی از لحظه ای که به بیمارستان آمده حتی یک کلمه حرف نزده است. »