کارهای روزمره بود: تصحیح صورت بالابلندی از ارقام که نیاز به دقت زیادی نداشت.
آنچه بر کاغذ نوشته شده بود، حتما معنای سیاسی داشت. تا آنجا که در مخیله اش میگنجید، دو امکان وجود داشت. امکان اول، که احتمالش بیشتر بود، اینکه دخترک مأمور پلیس اندیشه بود، که بیم آنهم میرفت. نمیدانست چرا پلیس اندیشه برای رساندن پیام باید به چنین شیوه ای دست بزند، ولی شاید دلایلی برای این کار در میان بود. نوشته ی روی کاغذ چه بسا حامل تهدیدی، احضاریهای دستور انتحاری بود. امکان دیگری هم بود که مرتب سر برمی داشت، هرچند بیهوده تلاش می کرد آن را خفه کند. و آن اینکه اصلا پیام به جای پلیس اندیشه، از سوی یک سازمان زیرزمینی آمده بود. شاید انجمن اخوت وجود داشت! شاید دخترک عضو آن بود. بی شک اندیشه ای بر عبث بود، اما از همان لحظه ی احساس تکه کاغذ در دستش، به ذهنش رسیده بود. یکی دو دقیقه بعد بود که امکان اولی به ذهنش خطور کرده بود. و حالا هم، هرچند عقلش به او می گفت که معنای پیام احتمالا مرگ است - باورش چنین نبود، و آن امید غیرعقلانی همچنان پامی فشرد، و دلش سر بر قفس سینه می کوفت، و به دشواری می توانست صدایش را، ضمن زمزمه کردن ارقام به داخل دستگاه بخوان و بنویس، از لرزیدن بازدارد.
بسته ی کامل کارهای انجام شده را لوله کرد و آن را درون لوله ی فشار نهاد. هشت دقیقه گذشته بود. عینکش را روی بینی دوباره میزان کرد، آهی کشید و بسته ی دیگری را که تکه کاغذ روی آن بود، جلو کشید. آن را صاف کرد. با خطی درشت و خرچنگ قورباغه ای روی آن نوشته شده بود: دوستت دارم
لحظاتی چند، چنان حیرت زده شده بود که انداختن آن مایهی اتهام را به درون خندق خاطره از یاد برد. وقتی هم این کار را کرد، هرچند که از خطر بروز دادن علاقه ی بیش از حد به خوبی آگاه بود، از بازخوانی آن خودداری نتوانست کرد. می خواست از واقعیت کلمات اطمینان حاصل کند. .
بقیه ی آن صبح، کار کردن بسیار دشوار بود. نیاز به پنهان ساختن هیجان خود از تله اسکرین حتی بدتر از معطوف ساختن ذهن بر روی یک ردیف کار
آنچه بر کاغذ نوشته شده بود، حتما معنای سیاسی داشت. تا آنجا که در مخیله اش میگنجید، دو امکان وجود داشت. امکان اول، که احتمالش بیشتر بود، اینکه دخترک مأمور پلیس اندیشه بود، که بیم آنهم میرفت. نمیدانست چرا پلیس اندیشه برای رساندن پیام باید به چنین شیوه ای دست بزند، ولی شاید دلایلی برای این کار در میان بود. نوشته ی روی کاغذ چه بسا حامل تهدیدی، احضاریهای دستور انتحاری بود. امکان دیگری هم بود که مرتب سر برمی داشت، هرچند بیهوده تلاش می کرد آن را خفه کند. و آن اینکه اصلا پیام به جای پلیس اندیشه، از سوی یک سازمان زیرزمینی آمده بود. شاید انجمن اخوت وجود داشت! شاید دخترک عضو آن بود. بی شک اندیشه ای بر عبث بود، اما از همان لحظه ی احساس تکه کاغذ در دستش، به ذهنش رسیده بود. یکی دو دقیقه بعد بود که امکان اولی به ذهنش خطور کرده بود. و حالا هم، هرچند عقلش به او می گفت که معنای پیام احتمالا مرگ است - باورش چنین نبود، و آن امید غیرعقلانی همچنان پامی فشرد، و دلش سر بر قفس سینه می کوفت، و به دشواری می توانست صدایش را، ضمن زمزمه کردن ارقام به داخل دستگاه بخوان و بنویس، از لرزیدن بازدارد.
بسته ی کامل کارهای انجام شده را لوله کرد و آن را درون لوله ی فشار نهاد. هشت دقیقه گذشته بود. عینکش را روی بینی دوباره میزان کرد، آهی کشید و بسته ی دیگری را که تکه کاغذ روی آن بود، جلو کشید. آن را صاف کرد. با خطی درشت و خرچنگ قورباغه ای روی آن نوشته شده بود: دوستت دارم
لحظاتی چند، چنان حیرت زده شده بود که انداختن آن مایهی اتهام را به درون خندق خاطره از یاد برد. وقتی هم این کار را کرد، هرچند که از خطر بروز دادن علاقه ی بیش از حد به خوبی آگاه بود، از بازخوانی آن خودداری نتوانست کرد. می خواست از واقعیت کلمات اطمینان حاصل کند. .
بقیه ی آن صبح، کار کردن بسیار دشوار بود. نیاز به پنهان ساختن هیجان خود از تله اسکرین حتی بدتر از معطوف ساختن ذهن بر روی یک ردیف کار