بند یکم
اواسط صبح بود و وینستون به قصد رفتن به توالت اتاقکش را ترک گفته بود.
از آن سوی سرسرای دراز و پر نور، هیکل خلوت گزیدهای به سوی او میآمد. دختر سیه مو بود. از آن شامگاهی که بیرون مغازهی بنجل فروشی با او برخورد کرده بود، چهار روزی میگذشت. نزدیک تر که آمد، متوجه شد بازوی راست او باندپیچی شدهاست. از دور معلوم نبود، چون همرنگ روپوشش بود. احتمالا دستش با پیچیدهشدن به دور یکی از لوله های شکل نمای بزرگ که توالی رویدادهای رمان ها به داخل آنها فرستاده می شد، ضرب دیده بود. چنین اتفاقی در ادارهی فیکشن عادی بود.
شاید چهار متری با هم فاصله نداشتند که دخترک سکندری خورد، و از پهلو با صورت به زمین خورد و فریادی از درد کشید. حتما روی بازوی ضرب دیدهاش افتاده بود. وینستون از رفتن بازماند. دخترک روی زانو بلند شدهبود. چهرهاش به رنگ شیری زرد درآمده و در آن میان لبانش سرخ تر از همیشه جلوه میکرد. چشمانش ملتمسانه به چشمان وینستون دوخته شده بود، که به جای درد بیانگر ترس بود.
احساسی غریب در دل وینستون بر جوشید. پیش رویش دشمنی بود که سعی در کشتنش داشت. باز پیش رویش انسانی بود دردمند و شاید استخوان شکسته. جخ از روی غریزه به کمک وی شتافته بود. همان لحظه که افتادن وی را بر روی - بازوی باندپیچی شده دیده بود، گویی درد را در بدن خود حس کرده بود. گفت:
اواسط صبح بود و وینستون به قصد رفتن به توالت اتاقکش را ترک گفته بود.
از آن سوی سرسرای دراز و پر نور، هیکل خلوت گزیدهای به سوی او میآمد. دختر سیه مو بود. از آن شامگاهی که بیرون مغازهی بنجل فروشی با او برخورد کرده بود، چهار روزی میگذشت. نزدیک تر که آمد، متوجه شد بازوی راست او باندپیچی شدهاست. از دور معلوم نبود، چون همرنگ روپوشش بود. احتمالا دستش با پیچیدهشدن به دور یکی از لوله های شکل نمای بزرگ که توالی رویدادهای رمان ها به داخل آنها فرستاده می شد، ضرب دیده بود. چنین اتفاقی در ادارهی فیکشن عادی بود.
شاید چهار متری با هم فاصله نداشتند که دخترک سکندری خورد، و از پهلو با صورت به زمین خورد و فریادی از درد کشید. حتما روی بازوی ضرب دیدهاش افتاده بود. وینستون از رفتن بازماند. دخترک روی زانو بلند شدهبود. چهرهاش به رنگ شیری زرد درآمده و در آن میان لبانش سرخ تر از همیشه جلوه میکرد. چشمانش ملتمسانه به چشمان وینستون دوخته شده بود، که به جای درد بیانگر ترس بود.
احساسی غریب در دل وینستون بر جوشید. پیش رویش دشمنی بود که سعی در کشتنش داشت. باز پیش رویش انسانی بود دردمند و شاید استخوان شکسته. جخ از روی غریزه به کمک وی شتافته بود. همان لحظه که افتادن وی را بر روی - بازوی باندپیچی شده دیده بود، گویی درد را در بدن خود حس کرده بود. گفت: