نام کتاب: رمان 1984
و به او نوشته می‌شد. اما در عوض به این موضوع اندیشید که پس از افتادن به دست پلیس اندیشه چه بر سرش خواهد آمد. اگر آدم را یکباره می‌کشتند، اهمیتی نداشت. انتظار کشته‌شدن را داشت. ولی پیش از مرگ (کسی در این باره دم نمی‌زد، منتها همه از آن خبر داشتند باید از مراحل اقرار می‌گذشت: به خود پیچیدن بر روی زمین و فریاد الامان، صدای استخوان‌های شکسته، دندان‌های
خرد شده و کنده‌شدن موی سر همراه لخته‌ی خون. چرا باید آن را تحمل می‌کرد، آنهم در جایی که پایانش همواره یکی بود؟ چرا کوتاه کردن چند روز یا چند هفته از عمر امکان ناپذیر بود؟ هیچ کس از چنگ تفتیش نمی‌گریخت، و هیچ کس از اقرار فروگذاری نمی‌کرد. آن زمان که تسلیم جرم اندیشه می‌شد، به یقین در تاریخی معین ملک‌الموت به سراغش می‌آمد. پس چرا آن وحشت، که چیزی را عوض نمی‌کرد، باید در بطن زمان آینده نهفته باشد؟
با توفیقی بیش از پیش، کوشید تا از خیال اوبراین همت بطلبد. او‌براین به او گفته بود «جایی یکدیگر را دیدار خواهیم کرد که تاریکی را در آن راه نیست.» معنای آن را می‌دانست، یا خیال می‌کرد که می‌داند. جایی که تاریکی را در آن راه نیست، آینده‌ی خیالی بود، آینده‌ای که آدمی هرگز به چشم نمی‌دید، اما با پیش آگاهی رازورانه در آن سهیم می‌گشت. ولی با صدایی که دم به دم از تله اسکرین در کوشش فرو کوفته می‌شد، بیش از این نتوانست رشته‌ی افکارش را دنبال کند. سیگاری بر لب گذاشت. در دم نصف توتون روی زبانش ریخت، گردی تلخ که تف کردن آن دشوار بود. چهرهی ناظر کبیر در دریای ذهنش شناور شد و
جای اوبراین را گرفت. به عادت چند روز پیش، سکه‌ای از جیب بیرون آورد و به آن نگاه کرد. چهره‌ی سنگین و آرام و پناه دهنده، به او خیره شده بود. ولی آن
خندهی نهفته در زیر سبیل مشکی از چه قماشی بود؛ کلمات مانند ضربه‌ی کند ناقوس به ذهنش بازگشت:
جنگ صلح است آزادی بردگی است نادانی توانایی است
.

صفحه 96 از 283