نام کتاب: رمان 1984
سوزنی در بازویش فرو شد. در دم، گرمایی سعادتبار و شفابخش در تنش جاری شد. درد نیمه فراموش شده بود. چشمانش را باز کرد و نگاهی از روی سپاس به اوبراین انداخت. به دیدن آن چهرهی ستبر و شیاردار، که آنهمه زشت و در عین حال آنهمه هشیار بود، دلش انگار از جا کنده شد. اگر توان حرکت میداشت، دستش را دراز می کرد و بر بازوی اوبراین قرار میداد. تا این لحظه او را از صدق دل دوست نداشته بود، و دلیل آن هم تنها این نبود که جلوی درد را گرفته بود. آن احساس دیرینه، یعنی اهمیت نداشتن این امر که آیا او بر این دوست است یا دشمن، بازگشته بود. او براین آدمی بود که می شد با او حرف زد. آدمی شاید، بیش از آنکه مورد محبت قرار گیرد، دلش می خواهد زبان حالش را دریابند. او براین او را تا مرز جنون شکنجه داده بود و به یقین، تا اندک زمانی دیگر، به دیار مرگش روانه می کرد. توفیری نداشت. به تعبیری، این امر عمیق تر از دوستی بود. ایشان با هم یارغار بودند. اینجا یا آنجا، مکانی بود که می توانستند با همدیگر دیدار کنند و حرف بزنند - هرچند که گفتار واقعی هرگز بر زبان جاری نمی شد. او براین با حالتی نگاهش میکرد که گویا همین اندیشه در ذهن او جاری است. هنگامی که لب به سخن گشود، لحن کلامش آرام و گفتاری بود.
- وینستون، میدانی کجایی؟ - نمی دانم. می توانم حدس بزنم. در وزارت عشق. - میدانی چه مدت اینجا بوده ای؟ - نمی دانم. روزها، هفته ها، ماهها... به نظرم ماههاست اینجایم. - به نظرت چرا آدم ها را اینجا می آوریم؟ - تا وادار به اعترافشان کنید. - نه، دلیلش این نیست. باز هم حدس بزن. - تا به مجازاتشان برسانید.
اوبراین درآمد که: «نه!» صدایش فوق العاده تغییر کرده و چهره اش ناگهان جدی و جان دار شده بود. «نه! صرف بیرون کشیدن اعتراف یا مجازات نیست؟ بگویم چرا تو را اینجا آورده ایم؟ برای اینکه شفایت دهیم! برای اینکه عاقلت

صفحه 238 از 283