نام کتاب: رمان 1984
اوبراین گفت: «از نو»
درد در بدن وینستون جاری شد. حتما عقربک روی هفتاد، هفتادوپنج، بود. این بار چشمانش را بسته بود. میدانست که انگشت ها پیش چشمانش قرار دارند و همچنان چهارتایند. آنچه اهمیت داشت اینکه تا پایان یافتن درد به نحوی زنده بماند. دیگر توجه نداشت که فریاد میکشد یا ساکت است. درد از نو فروکش کرد. چشمانش را گشود. او براین اهرم را عقب کشیده بود.
- وینستون، چندتا انگشت؟
- چهار. فکر میکنم چهارتایند. اگر می توانستم، پنج تا میدیدم. سعی میکنم پنج تا ببینم. .
- کدام را دلت میخواهد: تشویق کردن من به اینکه پنج تا می بینی، یا اینکه واقعا پنج تا ببینی؟
- دلم می خواهد که واقعا پنج تا ببینم. - اوبراین گفت: «از نو»
عقربک شاید روی هشتاد، نود، بود. وینستون فقط می توانست به تناوب به یاد آورد که دلیل درد چیست. پشت پلک های به هم فشرده اش انگار جنگی از انگشت به رقص آمده بودند، در هم میتنیدند و وامی رفتند، پشت سر هم ناپدید و از نو ظاهر می شدند. می کوشید آنها را بشمارد، و نمی توانست به یاد آورد که چرا تنها می دانست که شمارش آنها محال بود و این امر به گونه ای به هویت مرموز میان چهار و پنج مربوط می شد. درد از نو زایل شد. چشمانش را که باز کرد، متوجه شد که حکایت همچنان باقی است. انگشت های بیشمار، عین درختان در حال جنبش، از هر سویی روان بودند و پیوسته از میان یکدیگر میگذشتند. چشمانش را دوباره بست.|
- وینستون، چند انگشت بالا گرفته ام؟
- نمی دانم. نمی دانم. اگر آن کار را دوباره بکنی، مرا خواهی کشت. چهار، پنج، شش... به پیر به پیغمبر نمی دانم.
اوبراین گفت: «حالا بهتر شد.»

صفحه 237 از 283