نام کتاب: رمان 1984
چهارتا بودند.
- وینستون، چندتا انگشت؟ - چهار! بس کن، بس کن! چرا این قدر عذابم میدهی؟ چهار، چهار؛ - وینستون، چندتا انگشت؟ | - پنج، پنج، پنج
- نه، وینستون، این طوری فایده ندارد. دروغ میگویی. همچنان در فکر چهار هستی. لطفا، چندتا انگشت؟
- چهار! پنج چهار! هرچه تو دوست داری. همین قدر بس کن، درد را بس کن!
به ناگاه، بازوی اوبراین بر گرد شانه هایش، نشسته بود. شاید چند ثانیه ای بیهوش شده بود. بندهای بدن او را شل کرده بودند. احساس سرمای شدیدی می کرد، بدنش بی اختیار میلرزید، دندانهایش به هم می خورد، اشک از گونه هایش فرو می غلتید. لحظه ای مانند کودک خود را به او براین چسبانید. بازوی سنگین بر گرد شانه هایش عجیب آرامشش میداد. احساس می کرد که او براین پشتیبان اوست و درد چیزی بود که از بیرون، از منشایی دیگر، می آمد و او بر این بود که او را از آن درد میرهانید.
اوبراین با ملایمت گفت: «وینستون، نوآموز تنبلی هستی»
وینستون هق هق کنان گفت: «چه چاره کنم؟ چه طور می توانم چیزی را که در مقابل چشمم است، جور دیگری ببینم؟ دو به علاوهی دو می شود چهار»
- گاهی. گاهی می شود پنج. گاهی می شود سه. گاهی می شود همه ی آنها با هم باید بیشتر سعی کنی. عاقل شدن آسان نیست.
وینستون را بر روی تخت خوابانید. بندها دوباره محکم شدند، اما درد فروکش کرده و لرز قطع شده بود. جز ضعف و سرما در تن او بر جای نمانده بود. اوبراین به مرد سفیدپوش که در تمام این احوال بی حرکت بر جای ایستاده بود، با سر اشاره کرد. مرد سفیدپوش خم شد و چشمان وینستون را معاینه کرد، نبضش را گرفت، بر سینه ی او گوش نهاد، به اینجا و آنجای بدنش انگشت کوبید، آنگاه سر به علامت تأیید تکان داد.

صفحه 236 از 283