خودویرانگری و به اراده نیاز دارد. پیش از یافتن سلامت عقل، باید فروتنی پیشه کنی.»
مکثی کرد، گویا می خواست گفتار او در درون وینستون نشت کند. و چنین ادامه داد: «به یاد می آوری که در دفتر یادداشتت نوشته بودی: آزادی آن آزادی است که بگویی دو به علاوهی دو می شود چهار؟»
وینستون گفت: «البته.»
اوبراین دست چپش را بالا برد. پشت آن را به جانب وینستون گرفت و انگشت شست را پنهان کرد.
- وینستون، چندتا از انگشت هایم را بالا گرفته ام؟ - چهار. - و اگر حزب بگوید که چهار نیست و پنج است... آن وقت چند تا؟ - چهار.
کلام او با دردی نفس گیر پایان یافت. عقربک به پنجاه و پنج رسیده بود. تمام بدن وینستون به عرق نشسته بود. هوا شلاقکش به ریه هایش وارد میشد و چون بر می آمد، آمیخته با ناله های عمیق بود. دندان هایش را هم که به هم می فشرد، نمی توانست جلوی ناله هایش را بگیرد. او بر این که همچنان چهار انگشتش را بالا گرفته بود، نگاهش می کرد. اهرم را عقب کشید. این بار، درد فقط اندکی فروکش کرد.
- وینستون، چندتا انگشت؟ - چهار. عفریک روی شصت قرار گرفت. - وینستون، چندتا انگشت؟ - چهار، چهار! می خواهی بگویم چند تا؟ چهار؟
عقربک حتما از شصت هم گذشته بود، اما به آن نگاه نکرد. چهرهی عبوس و چهار انگشت، نگاه او را پر کرده بود. انگشت ها در برابر چشمانش مانند ستونهایی تناور و تار و انگار مرتعش قد برافراشته بودند، اما بی هیچ شبههای
مکثی کرد، گویا می خواست گفتار او در درون وینستون نشت کند. و چنین ادامه داد: «به یاد می آوری که در دفتر یادداشتت نوشته بودی: آزادی آن آزادی است که بگویی دو به علاوهی دو می شود چهار؟»
وینستون گفت: «البته.»
اوبراین دست چپش را بالا برد. پشت آن را به جانب وینستون گرفت و انگشت شست را پنهان کرد.
- وینستون، چندتا از انگشت هایم را بالا گرفته ام؟ - چهار. - و اگر حزب بگوید که چهار نیست و پنج است... آن وقت چند تا؟ - چهار.
کلام او با دردی نفس گیر پایان یافت. عقربک به پنجاه و پنج رسیده بود. تمام بدن وینستون به عرق نشسته بود. هوا شلاقکش به ریه هایش وارد میشد و چون بر می آمد، آمیخته با ناله های عمیق بود. دندان هایش را هم که به هم می فشرد، نمی توانست جلوی ناله هایش را بگیرد. او بر این که همچنان چهار انگشتش را بالا گرفته بود، نگاهش می کرد. اهرم را عقب کشید. این بار، درد فقط اندکی فروکش کرد.
- وینستون، چندتا انگشت؟ - چهار. عفریک روی شصت قرار گرفت. - وینستون، چندتا انگشت؟ - چهار، چهار! می خواهی بگویم چند تا؟ چهار؟
عقربک حتما از شصت هم گذشته بود، اما به آن نگاه نکرد. چهرهی عبوس و چهار انگشت، نگاه او را پر کرده بود. انگشت ها در برابر چشمانش مانند ستونهایی تناور و تار و انگار مرتعش قد برافراشته بودند، اما بی هیچ شبههای