نام کتاب: رمان 1984
آنچه به یاد می آوری.
- به یاد می آورم که تنها یک هفته پیش از دستگیری من در جنگ با شرقاسیه نبودیم. در اتحاد با شرقاسیه بودیم. جنگ با اروسیه بود. چهار سال طول کشیده بود. پیش از آن...
اوبراین با حرکت دست حرف او را قطع کرد و گفت: «مثال دیگر، چند سال پیش اسیر دست توهم بیهودهای شده بودی. خیال می کردی سه نفر از اعضای قبلی حزب به نامهای جونز و هارنسون و روترفورد - آدم هایی که پس از اعتراف کامل، به خاطر خیانت و خرابکاری اعدام شدند - مبرا از اتهامات وارده بودند. گمان می کردی مدرک مستند و شبهه ناپذیری دیده ای که بطلان اعترافات آنها را ثابت می کرد. عکسی هم بود که درباره ی آن دچار توهم شده بودی. خیال می کردی که راستی راستی آن را در اختیار داری. عکسی بود شبیه این.»
بریدهی مستطیلی روزنامه ای میان انگشتان اوبراین ظاهر شده بود. شاید پنج ثانیه ای در زاویه ی دید وینستون قرار داشت. عکسی بود و در هویت آن تردیدی نبود. همان عکس بود. نسخه ی دیگری از عکس جونز و هارنسون و روترفورد بود که از قبل حزب به نیویورک رفته و وینستون یازده سال پیش به آن برخورده و در دم نابودش کرده بود. لحظه ای بیش در برابر چشمانش نبود، و آنگاه دوباره از نظر ناپدید شد. اما آن را دیده بود، شبهه ای در میان نبود. دست به تلاشی مذبوحانه و دردناک زد تا نیمه ی بالای بدنش را آزاد سازد. حرکت دادن بدنش به هر سو بیش از یک سانتی متر محال بود. در این لحظه صفحهی عقربک دار را هم از یاد برده بود. جز این نمی خواست که عکس را دوباره در میان انگشتانش بگیرد یا دست کم آن را ببیند.
فریاد زد: «آن عکس وجود دارد!» |
اوبراین گفت: «نه»، و به آن سوی اتاق رفت. خندق خاطرهای در دیوار مقابل بود. دریچهی آن را بلند کرد. بریده‌ی روزنامه، بی آنکه به چشم بیاید، در جریان هوای گرم چرخ می خورد. در میان زبانهی آتش محو می شد. اوبراین پشت به دیوار کرد و گفت: «خاکستر، آنهم نه خاکستر قابل شناسایی. غبار. عکسی وجود

صفحه 232 از 283