نام کتاب: رمان 1984
به او گفته بود: «ما همدیگر را در جایی دیدار خواهیم کرد که تاریکی را در آن راه نیست.»
به یاد نمی آورد که استنطاق او پایانی داشته باشد. دوره ای از سیاهی بود و آنگاه سلول یا اتاقی که اکنون در آن بود، آهسته آهسته گرداگرد او تجسم یافته بود. طاقباز خوابیده بود و توان حرکت نداشت. همه جای بدن او را بسته بودند.
حتی پشت سرش هم به گونه ای در بند بود. او براین با قیافه ای عبوس و تا حدودی غمگین نگاهش می کرد. هرکه به چهرهی اوبراین از پایین نگاه میکرد، خشن و فرسوده مینمود، با چین هایی در زیر چشم و خطوطی از بینی تا چانه. پیرتر از آن بود که وینستون فکر می کرد. شاید چهل و پنج یا پنجاه ساله بود. زیر دست او صفحه ی عقربک داری بود با اهرمی بر بالای آن و شماره هایی دورتادور صفحه.
اوبراین گفت: «به تو گفته بودم که اگر دوباره یکدیگر را بینیم، در اینجا خواهد بود.»
وینستون گفت: «درست است.»
بی هیچ هشداری، جز حرکت خفیف دست اوبراین، موجی از درد در بدن وینستون جاری شد. در دی جانکاه بود، زیرا نمی دانست چه بلایی بر سرش می آید. احساس می کرد که زخمی گران بر پیکرش وارد آمده است. نمی دانست که آیا این واقعه به واقع روی می دهد یا اثر آن به واسطه‌ی برق ایجاد می شود. اما بدنش از شکل می افتاد، هفتادودو بند تنش آهسته آهسته از هم میگسیخت. هرچند که درد بر پیشانی او عرق نشانده بود، بدتر از همه این هراس بود که ستون فقراتش در شرف از هم پاشیدن است. دندان هایش را به هم می فشرد و از راه بینی نفس عمیق می کشید و می کوشید تا حد ممکن ساکت بماند.
او بر این که به چهرهی او نگاه می کرد، گفت: «می ترسی که لحظه ای دیگر چیزی خواهد شکست. ترس ویژهی تو این است که آنچه میشکند ستون فقراتت خواهد بود. تصویر ذهنی روشنی داری از اینکه مهره های پشتت از هم می پاشد و مایع نخاع بیرون می چکد. به همین داری فکر میکنی، این طور نیست وینستون؟»
وینستون جواب نداد. اوبراین اهرم را از صفحه کنار کشید. موج درد به همان

صفحه 230 از 283