آمد. در باز شد. افسر چهره مومی، پیشاپیش دو نگهبان، وارد شد.
افسر گفت: «اتاق ۱۰۱»
مرد سفیدپوش سر برنگردانید. به وینستون هم نگاه نکرد. فقط به شماره ها نگاه میکرد.
از سرسرایی عظیم، به پهنای یک کیلومتر و مملو از چراغ های باشکوه و طلایی، به پایین می غلتید، هرهر خنده سرداده بود و با تمام وجود اعترافاتش را فریاد میزد. همه چیز را اعتراف می کرد، حتی آنچه زیر شکنجه پس نداده بود. تمام سرگذشت زندگی اش را برای مستمعینی بازگو می کرد که از آن باخبر بودند. نگهبانان و دیگر بازجویان و آدم های سفید پوش و اوبراین و جولیا و آقای چارینگتون همراه او بودند، همه با هم از سرسرا به پایین می غلتیدند و قاه قاه
خنده سرداده بودند. واقعه ای مهیب که در بطن آینده نهفته بود، به نحوی از زیر نگاه جسته و به وقوع نپیوسته بود. همه چیز بر وفق مراد بود، درد دیگری نبود، آخرین جزییات زندگی او آفتابی شده و مشمول عفو قرار گرفته بود.
با این یقین ناقص که صدای اوبراین را شنیده است، روی تختخواب چوبی از جا جست. از اول تا آخر استنطاق، هرچند که او براین را ندیده بود، احساس می کرد که او براین کنار او اما دور از نظر ایستاده است. او بود که همه چیز را
کارگردانی می کرد. او بود که نگهبانان را به جان وینستون می انداخت و از کشتن وی بازشان می داشت. او بود که تصمیم میگرفت چه وقت وینستون باید از درد فریاد بکشد، چه وقت استراحت کند، چه وقت غذا داده شود، کی بخوابد، کی مواد مخدر به بازویش تزریق شود. او بود که سؤال می پرسید و جواب پیشنهاد می کرد. او شکنجه گر بود، پشتیبان هم، مفتش عقاید نیز، دوست نیز هم. و یک بار - وینستون به یاد نمی آورد به وقت سکر مواد مخدر بود یا در خواب عادی یا در لحظه ی بیداری - صدایی در گوشش زمزمه کرد که: «وینستون نگران نباش. تحت
حمایت منی. هفت سال کردارت را زیر نظر گرفته ام. حالا دیگر نقطه ی عطف فرا رسیده است. تو را نجات میدهم، تو را به کمال می رسانم.» مطمئن نبود که صدا صدای او براین باشد. اما همان صدایی بود که هفت سال پیش در رؤیایی دیگر
افسر گفت: «اتاق ۱۰۱»
مرد سفیدپوش سر برنگردانید. به وینستون هم نگاه نکرد. فقط به شماره ها نگاه میکرد.
از سرسرایی عظیم، به پهنای یک کیلومتر و مملو از چراغ های باشکوه و طلایی، به پایین می غلتید، هرهر خنده سرداده بود و با تمام وجود اعترافاتش را فریاد میزد. همه چیز را اعتراف می کرد، حتی آنچه زیر شکنجه پس نداده بود. تمام سرگذشت زندگی اش را برای مستمعینی بازگو می کرد که از آن باخبر بودند. نگهبانان و دیگر بازجویان و آدم های سفید پوش و اوبراین و جولیا و آقای چارینگتون همراه او بودند، همه با هم از سرسرا به پایین می غلتیدند و قاه قاه
خنده سرداده بودند. واقعه ای مهیب که در بطن آینده نهفته بود، به نحوی از زیر نگاه جسته و به وقوع نپیوسته بود. همه چیز بر وفق مراد بود، درد دیگری نبود، آخرین جزییات زندگی او آفتابی شده و مشمول عفو قرار گرفته بود.
با این یقین ناقص که صدای اوبراین را شنیده است، روی تختخواب چوبی از جا جست. از اول تا آخر استنطاق، هرچند که او براین را ندیده بود، احساس می کرد که او براین کنار او اما دور از نظر ایستاده است. او بود که همه چیز را
کارگردانی می کرد. او بود که نگهبانان را به جان وینستون می انداخت و از کشتن وی بازشان می داشت. او بود که تصمیم میگرفت چه وقت وینستون باید از درد فریاد بکشد، چه وقت استراحت کند، چه وقت غذا داده شود، کی بخوابد، کی مواد مخدر به بازویش تزریق شود. او بود که سؤال می پرسید و جواب پیشنهاد می کرد. او شکنجه گر بود، پشتیبان هم، مفتش عقاید نیز، دوست نیز هم. و یک بار - وینستون به یاد نمی آورد به وقت سکر مواد مخدر بود یا در خواب عادی یا در لحظه ی بیداری - صدایی در گوشش زمزمه کرد که: «وینستون نگران نباش. تحت
حمایت منی. هفت سال کردارت را زیر نظر گرفته ام. حالا دیگر نقطه ی عطف فرا رسیده است. تو را نجات میدهم، تو را به کمال می رسانم.» مطمئن نبود که صدا صدای او براین باشد. اما همان صدایی بود که هفت سال پیش در رؤیایی دیگر