نام کتاب: رمان 1984
گفتارشان را ناگهان عوض می کردند، رفیق صدایش می کردند، با نام سوسیانگل و ناظر کبیر دست به دامنش می شدند، از او می پرسیدند که آیا اکنون هم آن اندازه وفاداری نسبت به حزب در او بر جای نمانده که جبران مافات کند. پس از ساعتها استنطاق که اعصابش خرد می شد، این دست به دامن شدنها هم اشکش را روان می ساخت. در پایان، این نق زدنها بیش از پوتین و مشت نگهبانان او را در هم می شکست. دهانی شده بود که حرف میزد و دستی که هرچه از او می خواستند امضا می کرد. تنها تیمار او این بود که دریابد از وی می خواهند به چه اعتراف کند و آنگاه، پیش از شروع مجدد والذاریات گویی، فورا به آن اعتراف کند. به قتل اعضای برجسته‌ی حزب، توزیع جزوه های گمراه کننده، اختلاس اموال عمومی، فروش رازهای نظامی، انواع و اقسام خرابکاری، اعتراف میکرد. اقرار می کرد که از سال ۱۹۶۸ جاسوس و مزدور دولت شرقاسیه بوده است. اعتراف می کرد که مؤمن به مذهب، طرفدار سرمایه داری و منحرف جنسی بوده است. اقرار می کرد که زنش را کشته است، هرچند میدانست، و بازجویانش هم حتما
میدانستند، که زنش زنده است. اعتراف میکرد که سال ها با گلداشتاین در تماس نزدیک بوده و در سازمانی زیرزمینی عضویت داشته که اکثریت قریب به اتفاق آشنایانش عضو آن بوده اند. اعتراف کردن به همه چیز و گرفتار کردن همه کس ساده تر بود. وانگهی، به یک مفهوم هم اینها راست بود. راست بود که دشمن حزب است، و از دیدگاه حزب تمایزی میان پندار و کردار نبود.
یادهایی از نوع دیگر هم بودند که گسسته از هم، مانند عکس هایی دورتادور سیاه، در پهنه ی ذهنش قامت راست می کردند.
درون سلولی بود که چه بسا تاریک یا روشن بود، چون چیزی جز یک جفت چشم را نمی توانست ببیند. نزدیک او دستگاهی بود که آهسته و پیوسته تیک تاک می کرد. چشمها بزرگ تر و شفاف تر می شدند. ناگهان به هوا خیز برمی داشت، درون چشمها شیرجه می رفت و بلعیده می شد.
زیر نوری خیره کننده به یک صندلی، که دورتادور آن شماره بود، بسته بودندش. مردی سفیدپوش شماره ها را می خواند. صدای پوتین سنگین از بیرون

صفحه 228 از 283