نام کتاب: رمان 1984
مانداب مرگ فرو می رفت و لوح آن نانوشته می ماند و دوباره سر به در می آورد. معلوم نبود که ذهنش روزها یا هفته ها در مانداب مرگ بوده است و راهی هم برای دانستن آن در میانه نبود.
با فرود آمدن نخستین ضربه بر آرنجش، کابوس آغاز شده بود. بعدها دریافت که تمام به سر آمده هایش صرفا استنطاق مقدماتی و معمولی بوده است که اکثریت قریب به اتفاق زندانیان باید از دوازده خوان آن می گذشتند. صورت مفصلی از جرایم بود - جاسوسی، خرابکاری، و نظایر آنها - که به صورت امری پیش پا افتاده هرکسی ناچار بود به آنها اعتراف کند. اعتراف جنبه ی تشریفاتی داشت، هرچند که شکنجه واقعی بود. به یاد نمی آورد چندبار و چه مدتی او را زده بودند. همواره پنج شش آدم سیاه جامه باهم به جانش می افتادند، گاهی با مشت، گاهی با تعلیمی، گاهی با میلهی فولادین، گاهی با پوتین. اوقاتی بود که به بیشرمی حیوان بر کف سلول میغلتید و با تلاشی بی پایان و نومید بدنش را این سو و آنسو می کشانید تا از شر لگدهای آنان در امان بماند، و همین کار سبب می شد که لگدهای بیشتر و بیشتری بر دنده و شکم و آرنج و ساق پا و کشاله ران و بیضه و استخوان خاجی اش نثار شود. گاهی زدنها آنقدر ادامه می یافت که آنچه بی رحمانه و خبیث و نابخشودنی مینمود کردار نگهبانان نبود، که ناتوانی وی از واداشتن خویش به بیهوشی بود. گاهی اعصاب او چنانش رها می کرد که پیش از شروع ضربه ها فریاد الامان سر می داد، و از دیدن مشتی که برای فرود آوردن ضربه عقب رفته بود، طوماری از اعتراف به جنایات واقعی و تخیلی بیرون میداد. گاهی هم بر آن می شد به چیزی اعتراف نکند و هر کلمه ای ناگزیر به زور در فاصلهی دو درد نفسگیر از دهانش بیرون کشیده میشد. گاهی هم از روی ضعف تن به سازش می داد و با خود می گفت: اعتراف می کنم، اما نه حالا باید آن قدر مقاومت کنم که درد تحمل ناپذیر شود. سه لگد دیگر، دو لگد دیگر، و آنگاه هرچه بخواهند میگویم. گاهی او را آن قدر می زدند که به زحمت می توانست سرپا بایستد، آنگاه مانند گونی سیب زمینی روی کف سنگی سلولش می انداختند، چندساعتی رهایش می کردند تا حالش جا بیاید، و سپس از نو بیرونش میکشیدند و

صفحه 226 از 283