اکنون در می یافت که همواره از آن باخبر بوده است. اما وقتی برای فکر کردن به آن وجود نداشت. همه تن نگاه شده بود و به تعلیمی دست نگهبان نگاه می کرد. چه بسا که به هرجا فرود بیاید: به سر، به گوش، به بازو، به آرنج...
به آرنج فرود آمد! با حالتی فلج شده روی زانو افتاده و آرنج آسیب دیده اش را با دست گرفته بود. همه چیز درون نوری زرد منفجر شده بود. نمیشد تصور کرد که یک ضربه سبب چنان دردی بشود! نور زرد از جلوی چشمانش محو شد و آن دو را دید که نگاهش میکنند. نگهبان از تماشای به خود پیچیدنهای او میخندید. به هر تقدیر، جواب یک سؤال داده شده بود. هیچگاه، به هیچ دلیلی، آرزو نمی کرد که درد مضاعف شود. از برای درد جز یک آرزو نمیشد کرد، و آن اینکه قطع شود. در دنیا چیزی بدتر از درد جسمانی نبود. همچنان که روی زمین بر خود می پیچید و بیهوده به بازوی از کار افتاده اش چنگ زده بود، مدام با خود می گفت: در برابر درد، قهرمان بی قهرمان.
بند دوم
روی چیزی دراز کشیده بود که به تختخواب سفری شباهت داشت، الا اینکه از زمین بلندتر بود و او را به گونه ای روی آن بسته بودند که نمی توانست جنب بخورد. نوری که قوی تر از معمول مینمود، بر چهره اش افتاده بود. اوبراین پهلوی او ایستاده بود و به دقت نگاهش می کرد. در سمت دیگر او مردی سفیدپوش ایستاده بود و سوزن تزریق زیر جلد در دست داشت.
پس از باز شدن چشمانش، آهسته آهسته با محیط پیرامونش انس گرفت. احساس می کرد که از دنیایی کاملا متفاوت، دنیایی زیر دریایی، شنا کنان به درون این اتاق آمده است. نمی دانست چه مدت آنجا بوده است. از لحظه ای که دستگیر شده بود، تاریکی شب یا روشنایی روز را ندیده بود. وانگهی، یادهایش پیوسته نبودند. اوقاتی بود که ذهنش، حتی آن نوع ذهنی که آدم در خواب دارد، در
به آرنج فرود آمد! با حالتی فلج شده روی زانو افتاده و آرنج آسیب دیده اش را با دست گرفته بود. همه چیز درون نوری زرد منفجر شده بود. نمیشد تصور کرد که یک ضربه سبب چنان دردی بشود! نور زرد از جلوی چشمانش محو شد و آن دو را دید که نگاهش میکنند. نگهبان از تماشای به خود پیچیدنهای او میخندید. به هر تقدیر، جواب یک سؤال داده شده بود. هیچگاه، به هیچ دلیلی، آرزو نمی کرد که درد مضاعف شود. از برای درد جز یک آرزو نمیشد کرد، و آن اینکه قطع شود. در دنیا چیزی بدتر از درد جسمانی نبود. همچنان که روی زمین بر خود می پیچید و بیهوده به بازوی از کار افتاده اش چنگ زده بود، مدام با خود می گفت: در برابر درد، قهرمان بی قهرمان.
بند دوم
روی چیزی دراز کشیده بود که به تختخواب سفری شباهت داشت، الا اینکه از زمین بلندتر بود و او را به گونه ای روی آن بسته بودند که نمی توانست جنب بخورد. نوری که قوی تر از معمول مینمود، بر چهره اش افتاده بود. اوبراین پهلوی او ایستاده بود و به دقت نگاهش می کرد. در سمت دیگر او مردی سفیدپوش ایستاده بود و سوزن تزریق زیر جلد در دست داشت.
پس از باز شدن چشمانش، آهسته آهسته با محیط پیرامونش انس گرفت. احساس می کرد که از دنیایی کاملا متفاوت، دنیایی زیر دریایی، شنا کنان به درون این اتاق آمده است. نمی دانست چه مدت آنجا بوده است. از لحظه ای که دستگیر شده بود، تاریکی شب یا روشنایی روز را ندیده بود. وانگهی، یادهایش پیوسته نبودند. اوقاتی بود که ذهنش، حتی آن نوع ذهنی که آدم در خواب دارد، در