ساعت ها بود که تنها مانده بود. درد نشستن بر روی نیمکت باریک چنان بود که اغلب بلند می شد و بدون اجازهی تله اسکرین قدم می زد. تکه نانی که مرد بی چانه بر زمین انداخته بود، جابه جا نشده بود. ابتدا تلاش سخت لازم بود که به آن نگاه نکند، اما حالیا گرسنگی جای خود را به تشنگی داد. دهانش چسبناک و بدمزه بود. صدای وزوزکن و نور سفید و یکدست نوعی ضعف و احساس خلأ در سرش ایجاد می کرد. از جا بلند می شد، چون درد استخوانهایش دیگر از تحمل گذشته بود. و در دم می نشست، چون آن قدر گیج بود که مطمئن نبود بتواند سرپا بایستد. هر زمان که حس های جسمانی اش را اندکی در اختیار داشت، وحشت باز می گشت.
گاهی با کورسوی امیدی به اوبراین و تیغ می اندیشید. اگر غذایش می دادند، می شد تصور کرد که تیغ لای غذا پنهان باشد. نقش تیرهی جولیا هم به پهنه ی ذهنش می آمد. جایی عذاب میکشید، شاید بدتر از خود او. چه بسا که در همین لحظه از درد فریاد میکشید. با خود گفت: «اگر می توانستم عذاب جولیا را به جان بخرم و نجاتش دهم، این کار را می کردم؛ آری.» اما این تنها یک تصمیم عقلانی بود و این تصمیم را به لحاظ وظیفه اتخاذ می کرد. آن را احساس نمی کرد. در این مکان نمی توانست چیزی را احساس کند، جز درد را و پیش آگاهی درد را. وانگهی، هنگامی که متحمل درد میشد، آیا امکان داشت که به هر دلیلی آرزوی مضاعف شدن آن را بکند؛ اما این سؤال هنوز بلاجواب بود.
صدای پوتین درباره نزدیک می شد. در باز شد. او براین آمد تو.
وینستون بر روی پا جست زد. حیرت از این منظره، هرگونه احتیاط را از وجود او بیرون ریخته بود. پس از آن همه سال، اولین بار حضور تله اسکرین را از یاد برد و فریاد زد: «تو را هم گرفته اند!»
اوبراین آرام و تأسف بار به طنز درآمد که: «خیلی وقت پیش مرا گرفته اند.» به کناری رفت. از پشت سر او نگهبان سینه ستبری با تعلیمی بلند و سیاه در دست ظاهر شد.
اوبراین گفت: «وینستون، از آن خبر داری. خودت را گول نزن. بی خبر نبودی... همیشه از آن باخبر بوده ای.»
گاهی با کورسوی امیدی به اوبراین و تیغ می اندیشید. اگر غذایش می دادند، می شد تصور کرد که تیغ لای غذا پنهان باشد. نقش تیرهی جولیا هم به پهنه ی ذهنش می آمد. جایی عذاب میکشید، شاید بدتر از خود او. چه بسا که در همین لحظه از درد فریاد میکشید. با خود گفت: «اگر می توانستم عذاب جولیا را به جان بخرم و نجاتش دهم، این کار را می کردم؛ آری.» اما این تنها یک تصمیم عقلانی بود و این تصمیم را به لحاظ وظیفه اتخاذ می کرد. آن را احساس نمی کرد. در این مکان نمی توانست چیزی را احساس کند، جز درد را و پیش آگاهی درد را. وانگهی، هنگامی که متحمل درد میشد، آیا امکان داشت که به هر دلیلی آرزوی مضاعف شدن آن را بکند؛ اما این سؤال هنوز بلاجواب بود.
صدای پوتین درباره نزدیک می شد. در باز شد. او براین آمد تو.
وینستون بر روی پا جست زد. حیرت از این منظره، هرگونه احتیاط را از وجود او بیرون ریخته بود. پس از آن همه سال، اولین بار حضور تله اسکرین را از یاد برد و فریاد زد: «تو را هم گرفته اند!»
اوبراین آرام و تأسف بار به طنز درآمد که: «خیلی وقت پیش مرا گرفته اند.» به کناری رفت. از پشت سر او نگهبان سینه ستبری با تعلیمی بلند و سیاه در دست ظاهر شد.
اوبراین گفت: «وینستون، از آن خبر داری. خودت را گول نزن. بی خبر نبودی... همیشه از آن باخبر بوده ای.»