می خواهید لوش بدهم. فقط لب تر کنید، همه چیز را به شما می گویم. اهمیت نمی دهم که کیست یا چه بلایی بر سرش می آورید. من زن و سه فرزند دارم. بچه ی بزرگم هنوز شش سالش نشده است. اختیار دارید که پیش چشمانم سر آنها را ببرید. می ایستم و تماشا می کنم. ولی اتاق ۱۰۱ نه!» |
افسر گفت: «اتاق ۱۰۱».
مرد با وحشت به دیگر زندانیان نگاهی انداخت، گویا می خواست قربانی دیگری را به جای خویش قالب کند. چشمانش بر چهرهی مرد بی چانه لنگر انداخت. بازوی استخوانی اش را دراز کرد و فریاد برآورد: «این است آن کسی که باید ببرید، نه مرا. نشنیدید که پس از خوردن ضربه چه گفت. مجالم بدهید تا کلمه به کلمه گفتارش را بازگو کنم. اوست که مخالف حزب است، نه من.» نگهبانان پا پیش نهادند. صدای مرد تا سرحد جیغ بالا رفته بود. تکرار کرد که: «نشنیدید چه گفت. اشکالی در کار تله اسکرین ایجاد شد. طرف شما اوست. او را ببرید، نه مرا»
دو نگهبان تنومند خم شده بودند بازوی او را بگیرند. اما در همان لحظه خود را به کف سلول انداخت و یکی از پایه های آهنین نیمکت را چنگ زد. مثل حیوانی زوزه میکشید. نگهبانان او را می کشیدند، اما با نیرویی شگفت به پایه چسبیده بود و آن را رها نمی کرد. شاید سی ثانیه ای او را کشیدند. زندانیان با دست هایی بر روی زانو و چشمانی دوخته به جلو، ساکت نشسته بودند. صدای زوزه قطع شد. فقط آن قدر نفس داشت که خود را به پایه بیاویزد. سپس فریادی برخاست که با زوزه کشیدن توفیر داشت. ضربهی پوتین نگهبانی انگشت های دست او را شکسته بود. روی پا بلندش کردند.
افسر گفت: «اتاق ۱۰۱». .
او را که افتان و خیزان راه می رفت، با سری آویخته و دستی شکسته و بی جان، بیرون بردند.
زمانی دراز گذشت. در صورتی که مرد مردار چهره را نیمه شب بیرون برده بودند، حالا صبح بود و اگر صبح، که حالا بعدازظهر بود. وینستون تنها بود.
افسر گفت: «اتاق ۱۰۱».
مرد با وحشت به دیگر زندانیان نگاهی انداخت، گویا می خواست قربانی دیگری را به جای خویش قالب کند. چشمانش بر چهرهی مرد بی چانه لنگر انداخت. بازوی استخوانی اش را دراز کرد و فریاد برآورد: «این است آن کسی که باید ببرید، نه مرا. نشنیدید که پس از خوردن ضربه چه گفت. مجالم بدهید تا کلمه به کلمه گفتارش را بازگو کنم. اوست که مخالف حزب است، نه من.» نگهبانان پا پیش نهادند. صدای مرد تا سرحد جیغ بالا رفته بود. تکرار کرد که: «نشنیدید چه گفت. اشکالی در کار تله اسکرین ایجاد شد. طرف شما اوست. او را ببرید، نه مرا»
دو نگهبان تنومند خم شده بودند بازوی او را بگیرند. اما در همان لحظه خود را به کف سلول انداخت و یکی از پایه های آهنین نیمکت را چنگ زد. مثل حیوانی زوزه میکشید. نگهبانان او را می کشیدند، اما با نیرویی شگفت به پایه چسبیده بود و آن را رها نمی کرد. شاید سی ثانیه ای او را کشیدند. زندانیان با دست هایی بر روی زانو و چشمانی دوخته به جلو، ساکت نشسته بودند. صدای زوزه قطع شد. فقط آن قدر نفس داشت که خود را به پایه بیاویزد. سپس فریادی برخاست که با زوزه کشیدن توفیر داشت. ضربهی پوتین نگهبانی انگشت های دست او را شکسته بود. روی پا بلندش کردند.
افسر گفت: «اتاق ۱۰۱». .
او را که افتان و خیزان راه می رفت، با سری آویخته و دستی شکسته و بی جان، بیرون بردند.
زمانی دراز گذشت. در صورتی که مرد مردار چهره را نیمه شب بیرون برده بودند، حالا صبح بود و اگر صبح، که حالا بعدازظهر بود. وینستون تنها بود.