نام کتاب: رمان 1984
بازو و شانه‌ی ستبر از پشت سر او ظاهر شد. مقابل مرد بی چانه ایستاد و سپس، با اشاره ای از افسر جوان، با تمام قدرت ضربه ای محکم به دهان مرد بی چانه فرود آورد. مرد بی چانه از جا کنده شد و پخش زمین شد. لحظه ای انگار برق زده شده بود. خون غلیظی از دهان و بینی اش فوران می زد. نالهای خفیف، گویا ناخودآگاهانه، سرداد. سپس غلتی زد و با دست و زانو بدن نامتعادل خود را بلند کرد. در میان جوبار خون و بزاق دهان، دو ردیف دندان مصنوعی از دهانش بیرون افتاد.
زندانیان، با دستهایی صلیب وار بر روی زانو، مثل موش ساکت بر جای ماندند. مرد بی چانه سر جای خود بازگشت. یک طرف چهره اش سیاه می شد. دهانش ورم
کرده و به صورت توده ای بی شکل و آلبالویی رنگ در آمده بود، با حفره‌ی سیاهی در وسط آن. گاه و بیگاه قطرهای خون به بالاتنهی رو پوشش می چکید. چشمان خاکستری اش گناه آلودتر از پیش، همچنان از چهره ای به چهره ای میسرید. گویی درصدد کشف این امر بود که دیگران او را به خاطر تن دادن به ذلت تا چه اندازه خوار می شمردند.
در باز شد. افسر جوان به مرد مردار چهره اشاره کرد و گفت: «اتاق ۱۰۱»
پهلوی وینستون صدای نفس نفس به پا شد. واقع اینکه مردک خود را با زانو به زمین انداخته، دستهایش را به هم قفل کرده بود و فریاد میزد:
- رفیق! جناب افسر! لزومی ندارد که مرا به آنجا ببرید! مگر همه چیز را نگفته ام؟ مگر چیزی از قلم افتاده؟ چیزی نیست که از اقرار به آن فروگذاری کنم! فقط بفرمایید که چیست تا بلافاصله به آن اعتراف کنم. آن را بنویسید تا امضا کنم - هر چیز. اما اتاق ۱۰۱ نه. .
افسر گفت: «اتاق ۱۰۱».
بر چهره‌ی مرد که بسیار رنگ پریده بود، رنگی نشست که وینستون باور نمی کرد. بی شک و شبهه رنگ سبز بود.
فریاد برآورد که: «هرچه می خواهید با من بکنید! هفته هاست که مرا در گرسنگی نگه داشته اید. دیگر تمامش کنید و بگذارید بمیرم. تیربارانم کنید. حلق آویزم کنید. بیست و پنج سال زندان برایم برید. کس دیگری هم مانده که

صفحه 222 از 283