بودند. روبه روی وینستون آدم بی چانه و دندان درازی نشسته بود، عینهو جانوری بزرگ و بی آزار از تیرهی جوندگان. گونه های فربه و لایه لایه ی او به پایین که می رسید تشکیل کیسه ای میداد. و باور نکردن به اینکه غذایی در آنجا ذخیره کرده است دشوار بود. چشمان کم رنگ و خاکستری اش با حالتی جبون از چهره ای به چهره ای می لغزید و چون با نگاهی تلاقی می کرد در دم دور میشد.
در باز شد و زندانی دیگری به درون آمد که قیافه اش لرزهای گذرا به جان وینستون انداخت. قیافهای معمولی و واخورده داشت. چه بسا که مهندس یا تکنسین بود. اما رنجوری چهره اش لرزه بر جان آدم می انداخت. به چهرهی مرده شباهت داشت. به سبب ریزنقشی آن، دهان و چشم بی تناسب و بزرگ می نمود. و چشمها انگار کینه ای مرگبار و لاعلاج نسبت به شخصی یا چیزی داشتند.
به فاصلهی کمی از وینستون، روی نیمکت نشست. وینستون نگاه دوباره ای به او نینداخت، اما آن چهرهی شکنجه دیده و مرده سان نقشی چنان آشکار در ذهنش گذاشت که گویا در برابر چشم او قرار دارد. ناگهان متوجه ماجرا شد. آن مرد از گرسنگی هلاک می شد. گویا همین فکر به ذهن دیگر زندانیان خطور کرده بود. جنب وجوشی خفیف به پا شد. چشمان مرد بی چانه بی وقفه بر روی چهرهی مرده سان آن مرد میسرید، سپس با حالتی گناه بار کنده می شد و دوباره برمی گشت. در
حال به وول خوردن پرداخت. عاقبت از جا برخاست، با حالتی اردک وار به راه افتاد، دست به جیب رو پوشش برد و شرمناک تکه ای نان تیره جلوی او گرفته
غرشی خشم آلود و گوشخراش از تله اسکرین بر شد. مرد بی چانه از جا پرید. مرد مردار چهره در دم دست هایش را به پشت انداخته بود. گویی به جهانیان نشان می داد که از پذیرفتن هدیه سر باز زده است.
صدا غرید که: «بامستید. شمارهی ۲۷۱۳۰ بامستید جی! آن تکه نان را بینداز» مرد بی چانه تکه نان را به زمین انداخت. صدا گفت: «همان جا که هستی، باش. رو به در بایست و تکان نخور»
مرد بی چانه اطاعت کرد. گونه های بزرگ و لایه لایه اش بی اختیار می لرزید. در باز شد. افسر جوان که وارد شد و کناری ایستاد، نگهبان کوتاه قد و چهارشانه ای با
در باز شد و زندانی دیگری به درون آمد که قیافه اش لرزهای گذرا به جان وینستون انداخت. قیافهای معمولی و واخورده داشت. چه بسا که مهندس یا تکنسین بود. اما رنجوری چهره اش لرزه بر جان آدم می انداخت. به چهرهی مرده شباهت داشت. به سبب ریزنقشی آن، دهان و چشم بی تناسب و بزرگ می نمود. و چشمها انگار کینه ای مرگبار و لاعلاج نسبت به شخصی یا چیزی داشتند.
به فاصلهی کمی از وینستون، روی نیمکت نشست. وینستون نگاه دوباره ای به او نینداخت، اما آن چهرهی شکنجه دیده و مرده سان نقشی چنان آشکار در ذهنش گذاشت که گویا در برابر چشم او قرار دارد. ناگهان متوجه ماجرا شد. آن مرد از گرسنگی هلاک می شد. گویا همین فکر به ذهن دیگر زندانیان خطور کرده بود. جنب وجوشی خفیف به پا شد. چشمان مرد بی چانه بی وقفه بر روی چهرهی مرده سان آن مرد میسرید، سپس با حالتی گناه بار کنده می شد و دوباره برمی گشت. در
حال به وول خوردن پرداخت. عاقبت از جا برخاست، با حالتی اردک وار به راه افتاد، دست به جیب رو پوشش برد و شرمناک تکه ای نان تیره جلوی او گرفته
غرشی خشم آلود و گوشخراش از تله اسکرین بر شد. مرد بی چانه از جا پرید. مرد مردار چهره در دم دست هایش را به پشت انداخته بود. گویی به جهانیان نشان می داد که از پذیرفتن هدیه سر باز زده است.
صدا غرید که: «بامستید. شمارهی ۲۷۱۳۰ بامستید جی! آن تکه نان را بینداز» مرد بی چانه تکه نان را به زمین انداخت. صدا گفت: «همان جا که هستی، باش. رو به در بایست و تکان نخور»
مرد بی چانه اطاعت کرد. گونه های بزرگ و لایه لایه اش بی اختیار می لرزید. در باز شد. افسر جوان که وارد شد و کناری ایستاد، نگهبان کوتاه قد و چهارشانه ای با