نام کتاب: رمان 1984
پارسونز نگاهی به وینستون انداخت که نشانی از علاقه یا شگفتی در آن نبود. استیصال از آن می بارید. با حالتی تشنج آلود به بالا و پایین رفتن پرداخت. پیدا بود که نمی تواند آرام بگیرد. هربار که زانوان خپله اش را راست می کرد، آشکارا میلرزیدند. چهارچشمی به جایی زل زده بود، انگار نمی توانست دیده از چیزی بردارد.
وینستون گفت: «تو را به چه جرمی اینجا آورده اند؟»|
پارسونز تا حدودی هق هق کنان جواب داد: «جرم اندیشه!» در لحن صدایش هم اقرار کامل به گناه نهفته بود و هم نوعی هراس باور نکردنی از اطلاق چنان کلمه ای بر خودش. روبه روی وینستون ایستاد و دست به دامنش شد. «تو که فکر نمیکنی منو تیرباران کنن، مگرنه رفیق؟ آدم را به خاطر کاری که نکرده تیرباران نمی کنن - مگر فکر که کاریش نمی شود کرد؟ میدانم که دادگاه منصفانه ای تشکیل میدن. آره، از این بابت به اونا اعتماد دارم. از پرونده ی من باخبرند، مگرنه؟ تو میدانی که چه بچهی خوبی بودم. کله دار که نه، ولی زیرک. تمام سعی خودم را برای حزب کردم. فکر نمیکنی که بیشتر از پنج سال برام ببرند؟ یا حتی ده سال؟ آدمی مثل من میتونه در اردوگاه کار مفید واقع بشه. به خاطر یک بار حرکت از طرف چپ جاده که تیربارانم نمیکنن؟»
وینستون گفت: «مقصری؟»
پارسونز با انداختن نگاهی دزدانه به تله اسکرین، فریاد زد: «معلومه که مقصرم. به نظرت حزب آدم بی گناه را دستگیر می کند؟» چهرهی قورباغه سانش آرام تر شد و تا حدودی هم حالت مقدس مآبانه به خود گرفت. با لحنی اندرزگویانه
گفت: «جرم اندیشه وحشتناک است. موذی و آب زیرکاه است. بدون آنکه خبر داشته باشی، به جانت می افتد. می دانی چه جوری به جان من افتاد؟ در خواب! آره، واقعیت را میگویم. مرا بگو که کار میکردم و میکوشیدم وظیفه ام را انجام دهم و نمی دانستم فکر بدی در سر دارم. بعدش هنگام خواب شروع کردم به حرف زدن. می دانی چه چیزهایی از زبان من شنیدند؟»
صدایش را پایین آورد، مثل آدمی که به دلایل صحی ناگزیر از به زبان آوردن

صفحه 219 از 283