نام کتاب: رمان 1984
هم به نظرش مهم و جالب نیامد. گفت: «می دانی که چه ساعتی از روز است؟»
امپلفورت از نویکهای خورد و گفت: «فکرش را نکرده بودم. می شود گفت دو یا شاید سه روز پیش دستگیرم کردند.» چشمانش را به اطراف گرداند، گویا نیمچه امیدی به یافتن پنجره داشت. در این مکان شب با روز تفاوت ندارد. نمی فهمم که آدم چه طور می تواند حساب زمان را داشته باشد.»
چند دقیقه ای از این در و آن در سخن گفتند. سپس، بدون دلیلی آشکار، تله اسکرین بر سر آنان داد زد و فرمان سکوت داد. وینستون دستهایش را روی هم انداخت و ساکت بر جای نشست. امپلفورت که با آن هیکل گنده نمی توانست به راحتی روی نیمکت باریک بنشیند، مرتب وول می خورد و دست های بی تناسبش را دور این یا آن زانو گره میکرد. تله اسکرین هم با عوعو او را به آرام گرفتن می خواند. زمان می گذشت. بیست دقیقه، یک ساعت - داوری دشوار بود. بار دیگر از بیرون صدای پوتین آمد. اندرونه‌ی وینستون در هم فشرده شد. به زودی زود، شاید تا پنج دقیقهی دیگر، شاید همین الآن، برخاستن صدای پوتین به معنای آن بود که نوبت او فرا رسیده است.
در باز شد. افسر جوان و خونسردچهره قدم به درون سلول نهاد. با اشاره‌ی کوتاه دست امپلفورت را نشان داد و گفت: «اتاق ۱۰۱».
امپلفورت با دست و پا چلفتی در میان نگهبانان بیرون رفت. طرح سیمایش سخت تشویش آلود اما ناخوانده بود.
زمانی، گویا بس دراز، گذشت. درد شکم وینستون عود کرده بود. ذهنش، عین توپی که دوباره و دوباره درون تور معینی می افتد، گرداگرد مسیری مشخص می چرخید. تنها به شش چیز می اندیشید: درد شکمش، تکه ای نان، خون و فریاد، اوبراین، جولیا، تیغ. بار دیگر اندرونی اش در هم فشرده شد. صدای پوتین سنگین نزدیک می شد. در که باز شد موجی از بوی تند عرق سرد به درون آورد. پارسونز وارد سلول شد. شورت خاکی رنگ و پیراهن اسپرت به تن داشت.
وینستون این بار چنان یکه ای خورد که دچار فراموشی شد و گفت: «تو کجا اینجا کجا!»

صفحه 218 از 283