نام کتاب: رمان 1984
پذیرفتن ده دقیقه دیگر عمر طبیعی تر بود، حتی اگر آدم یقین می کرد که در پایان شکنجه در کار می آید.
گاهی در صدد برمی آمد که تعداد کاشی های دیوار را بشمارد. کار ساده ای بود، اما همیشه در جایی حساب از دستش در می رفت. بیشتر اوقات نمی دانست کجاست و چه ساعتی از روز است. یک لحظه احساس اطمینان می کرد که روز روشن است و لحظه ای دیگر شب تار. از روی غریزه میدانست که در این مکان چراغها هیچ وقت خاموش نمی شوند. تاریکی را در آن راه نبود. حالا متوجه می شد که چرا اوبراین اشارهی او را دریافته است. در وزارت عشق پنجره ای نبود. سلول او شاید در دل ساختمان بود، یا روبه روی دیوار بیرونی. شاید هم ده طبقه زیر زمین یا سی طبقه بالای زمین. از راه ذهن خود را از جایی به جایی دیگر سیر میداد و بر آن می شد با احساس بدنش مشخص کند که در بالا قرار گرفته یا زیر زمین مدفون شده است.
صدای پوتین از بیرون آمد. در فولادین با سروصدا باز شد. افسری جوان و سیاه جامه با اندامی تراشیده، که تمام هیکلش انگار از چرم صیقل خورده برق میزد و چهرهی رنگ پریده و بی چین و چروک او به صورتک مومی شباهت داشت، فرز و چالاک از در درآمد. به نگهبانان اشاره کرد که زندانی را بیاورند. امپلفورت شاعر تلوتلوخوران وارد سلول شد. در از نو بسته شد.
امپلفورت یکی دو حرکت تردیدآمیزی کرد، گویی این انگار را داشت که در دیگری برای بیرون رفتن وجود دارد، و آنگاه شروع کرد به بالا و پایین رفتن از سلول. هنوز متوجه حضور وینستون نشده بود. چشمان رنجورش را، یک متر بالاتر از سر وینستون، به دیوار دوخته بود. کفشی به پا نداشت. انگشتان بزرگ و
کثیفش از سوراخ جوراب بیرون زده بود. چند روزی هم می شد که صورتش تیغ ندیده بود. ریشی زبر چهره اش را تا استخوان گونه فرا گرفته بود، و هیئت لات منشانه ای به او می داد که با هیکل بزرگ و ناتوان و حرکات عصبی او همخوان نبود.
وینستون خود را اندکی از رخوت بیرون آورد. باید با امپلفورت حرف میزد

صفحه 216 از 283