نام کتاب: رمان 1984
می خورد، و احتمال داشت که آدم ها پس از بیست سال در اردوگاه کار اجباری تا حدودی تغییر پیدا کنند.
کسی دیگر با او حرف نزده بود. بزهکاران عادی، زندانیان حزب را نادیده می گرفتند. با نوعی تحقیر به آنان «سیاسی» می گفتند. چنین می نمود که زندانیان حزب از دمخور شدن با دیگران و با یکدیگر بیم دارند. تنها یک بار، آنهم وقتی که دو زن عضو حزب روی نیمکت به هم فشرده شدند، در میان قیل وقال، کلام زمزمه شدهای چند به گوشش خورد، به ویژه اشاره به چیزی به نام «اتاق صدویک»، که از آن سر درنیاورد.
چه بسا دو سه ساعت پیش بود که به اینجایش آورده بودند. درد گران شکمش از بین نرفته بود. گاهی بهتر و گاهی بدتر می شد و به همان نسبت هم در افکارش انبساط یا انقباض حاصل می شد. بدتر که میشد، تنها به درد می اندیشید و به آرزویش برای غذا. بهتر که میشد، وحشت بر جانش مستولی میگشت. لحظاتی بلاهایی را که بر سرش می آمد با چنان عینیتی پیش بینی می کرد که عنان دل از دست میداد و نفسش بند می آمد. ضربات خردکننده‌ی تعلیمی را بر بازوانش و پوتین های پاشنه آهنین را بر ساق پاهایش حس می کرد. خودش را می دید که بر کف سلول به خود پیچیده و از میان دندان های شکسته فریاد استغاثه سرداده است. به فکر جولیا نبود. نمی توانست ششدانگ حواسش را به او بدهد. او را دوست می داشت و توش نمیداد. اما این واقعیتی بیش نبود که مانند قوانین ریاضی آن را می دانست. برای او احساس عشقی نمی کرد. در این فکر هم نبود که چه بر سرش آمده است. با کورسوی امیدی، بیشتر به اوبراین می اندیشید. او براین چه بسا میدانست که دستگیرش کرده اند. گفته بود که انجمن اخوت درصدد نجات اعضا برنمی آمد. اما اگر می توانستند، تیغ ریش تراشی را که می فرستادند. شاید هم پنج ثانیه قبل از آنکه نگهبانان سربرسند. تیغ با سوزشی سرد در رگ و پی او مینشست و حتی انگشتانی که آن را گرفته بود تا استخوان می برید. همه چیز به بدن رنجورش، که از کوچکترین درد، لرز لرزان در هم فشرده می شد، بازگشت. با دست دادن فرصت هم یقین نداشت که از تیغ استفاده کند. لحظه به لحظه زیستن و

صفحه 215 از 283