بند یکم
نمی دانست کجاست. شاید در وزارت عشق بود، اما راهی برای حصول اطمینان وجود نداشت.
در سلولی رفیع سقف و بی پنجره بود که کاشی دیوارهایش به سفیدی الماس میدرخشید، و لامپ های پنهان از نظر، انباشته از نور سردش می کردند. وزوزی آرام و مدام به گوش می رسید. گمان می کرد به دستگاه تهویه مربوط باشد. نیمکت یا قفسهای باریک دورتادور دیوار قرار داشت. به در که میرسید قطع می شد. در انتهای سلول، مقابل در، لگنی بدون نشیمن چوبی بود، و چهار تله اسکرین هم بر چهار دیوار..
دردی گران در شکمش پیچیده بود. یعنی از وقتی که او را بقچه پیچ داخل کامیونی سربسته به اینجا آورده بودند، این درد را داشت. اما گرسنه هم بود. گرسنگی مثل خوره به جانش افتاده بود. شاید بیست و چهار بلکه سی و شش ساعت بود که غذا نخورده بود. و هنوز نمی دانست، ای بسا هم که هرگز معلومش نمی شد، صبح بود یا بعداز ظهر که دستگیرش کردند. از زمان دستگیری غذایی به او نداده بودند.
تا حد امکان، آرام روی نیمکت باریک نشسته و دست هایش را صلیب وار روی زانو نهاده بود. یاد گرفته بود که آرام بنشیند. اگر کسی حرکت غیرمنتظرهای می کرد، از تله اسکرین بر سرش فریاد می کشیدند. اما دیو گرسنگی مردم پنجه اش را فروتر می برد. منتهای آرزویش تکه ای نان بود. به فکرش رسید که تکه نانی در
نمی دانست کجاست. شاید در وزارت عشق بود، اما راهی برای حصول اطمینان وجود نداشت.
در سلولی رفیع سقف و بی پنجره بود که کاشی دیوارهایش به سفیدی الماس میدرخشید، و لامپ های پنهان از نظر، انباشته از نور سردش می کردند. وزوزی آرام و مدام به گوش می رسید. گمان می کرد به دستگاه تهویه مربوط باشد. نیمکت یا قفسهای باریک دورتادور دیوار قرار داشت. به در که میرسید قطع می شد. در انتهای سلول، مقابل در، لگنی بدون نشیمن چوبی بود، و چهار تله اسکرین هم بر چهار دیوار..
دردی گران در شکمش پیچیده بود. یعنی از وقتی که او را بقچه پیچ داخل کامیونی سربسته به اینجا آورده بودند، این درد را داشت. اما گرسنه هم بود. گرسنگی مثل خوره به جانش افتاده بود. شاید بیست و چهار بلکه سی و شش ساعت بود که غذا نخورده بود. و هنوز نمی دانست، ای بسا هم که هرگز معلومش نمی شد، صبح بود یا بعداز ظهر که دستگیرش کردند. از زمان دستگیری غذایی به او نداده بودند.
تا حد امکان، آرام روی نیمکت باریک نشسته و دست هایش را صلیب وار روی زانو نهاده بود. یاد گرفته بود که آرام بنشیند. اگر کسی حرکت غیرمنتظرهای می کرد، از تله اسکرین بر سرش فریاد می کشیدند. اما دیو گرسنگی مردم پنجه اش را فروتر می برد. منتهای آرزویش تکه ای نان بود. به فکرش رسید که تکه نانی در