نام کتاب: رمان 1984
و خاکشیرش کرده بود.
تکه مرجان، تکه ای ریز و صورتی رنگ مانند گل روی کیک، روی پادری در غلتید. وینستون با خود گفت: چه قدر کوچک بود! پشت سرش صدای نفس و کوبیده شدن پا بر زمین آمد و لگد محکمی به زانویش خورد که تعادلش را کم مانده بود از دست بدهد. یکی از آدم ها مشت محکمی به شکم جولیا زد که مانند خط کش جیبی تا شد. خود را روی زمین می کشید و در تلاش بود نفس بکشد. وینستون جرأت نکرد سر برگرداند، اما چهره‌ی کبود او در زاویه‌ی دیدش قرار گرفت. در میانه ی وحشت هم گویی درد را در بدن خویش احساس می کرد، دردی مرگبار که در عین حال ضرورتی کمتر از بازیافتن نفس داشت. میدانست چه گونه است: درد شدید و جانکاهی که به رغم دیر پایی تحت الشعاع بازیافتن نفس قرار می گرفت. آنگاه دونفر زانو و شانه ی جولیا را گرفتند و مانند کیسه ای از اتاق بیرون بردند. وینستون نگاهی کوتاه به چهره اش انداخت، چهره‌ای واژگون و زرد و متشنج، با چشمانی بسته و با این همه با خط روژ بر گونه ها. و این آخرین دیدار بود.
مثل موش ساکت بر جای ماند. هنوز ضربه ای نخورده بود. اندیشه هایی که به اختیار خویش می آمدند، اما جالب نبودند، تسمه بر گردهی ذهن او می کشیدند. نمی دانست که آیا آقای چارینگتون را دستگیر کرده اند. نمی دانست بر سر زن آوازه خوان چه آمده است. حس کرد که احتیاج شدیدی به ریختن پیشان دارد، و تعجبی خفیف بر او عارض شد، چون همین دو سه ساعت پیش پیشاب کرده بود. متوجه شد که ساعت شماطه دار روی بخاری ساعت نه را، یعنی بیست و یک را، نشان می دهد. اما روشنایی بسیار قوی می نمود. مگر در ماه آخر تابستان، عصرها ساعت بیست ویک روشنایی محو نمی شد؟ نمی دانست که آیا او و جولیا زمان را اشتباهی گرفته اند - یک دور کامل ساعت را به خواب رفته و گمان می کردند ساعت بیست و سی دقیقه است و حال آنکه به واقع ساعت هشت ونیم روز بعد بود. اما اندیشه اش را بیش از این دنبال نکرد. جالب نبود.
صدای سبک پایی از راهرو آمد. آقای چارینگتون وارد اتاق شد. با ورود او

صفحه 210 از 283