نام کتاب: رمان 1984
به هم خوردن دندانها بود، اما اختیار زانوانش را نداشت. از پایین صدای کوبیده شدن پوتین به زمین می آمد. انگار حیاط پر از آدم بود. چیزی از روی سنگها کشیده می شد. صدای آواز زن به ناگاه قطع شده بود. صدای غلتیده شدن چیزی آمد، گویا تشت رختشویی بود. و سپس هنگامه ای از فریادهای خشم آلود به پا شد که با نعره‌ی درد به پایان آمد.
وینستون گفت: «خانه در محاصره است.» صدا گفت: «خانه در محاصره است.»
وینستون شنید که جولیا دندان هایش را به هم زد و گفت: «به نظرم بهتر است از همدیگر خداحافظی کنیم.»
صدا گفت: «بهتر است با هم خداحافظی کنید.» و سپس صدایی دیگر طنین افکند، صدایی نازک و باوقار که وینستون حس میکرد قبلا آن را شنیده است:
ضمنا در ارتباط با موضوع، شمعی می آرن که تا رختخواب همراهی ات کنن، ساطوری می آرن تا گردنتو باهاش بزنن!»
پشت سر وینستون، چیزی روی تختخواب خورد. سر نردبانی از پنجره به درون آمده بود. کسی از آن بالا می آمد. صدای خوردن پوتین بر روی پله به گوش رسید. اتاق پر شد از آدم های ستبرقامت در اونیفورم سیاه، پوتین پاشنه آهنین به
پا و تعلیمی در دست . وینستون دیگر نمی لرزید. چشمانش را هم حرکت نمیداد. تنها یک چیز مهم بود، ساکت ماندن، ساکت ماندن و بهانه ی کتک به دست ندادن! مردی که گونه اش از صافی به گونه ی مشت زنان حرفه ای شباهت داشت، که در میان آن دهانش باریکه شکافی بیش نبود، روبه روی او ایستاد و تعلیمی اش را متفکرانه میان انگشتان شست و سبابه میزان می کرد. چشمان وینستون با چشمان او تلاقی کرد. احساس برهنگی، با دستهایی قلاب شده بر پشت سر و چهره و بدنی در معرض تماشا، تا حدودی تحمل ناپذیر بود. مردک نوک زبانش را بیرون داد و جایی را که لابد جای لب بود، لیسید و رد شد. دوباره صدای شکسته شدن چیزی آمد. کسی وزنه ی بلورین را از روی میز برداشته و با کوبیدن آن بر روی سنگ بخاری خرد

صفحه 209 از 283