نام کتاب: رمان 1984
انگار آب پاشی شده بود. احساس می کرد که آسمان هم آب پاشی شده است. چون نیلگونه‌ی میان دودکشها شاداب و کمرنگ بود. زن، خستگی ناپذیر، پس و پیش میرفت، گیره به دهان میگذاشت و بیرون می آورد، می خواند و ساکت میشد. کهنه های بیشتر و باز هم بیشتری را گیره می زد. وینستون نمی دانست که آیا این زن از راه کهنه شویی گذران معیشت می کند، یا اسیر بیست سی نوه است. جولیا پهلوی او آمده بود. هردو با فریفتگی به آن هیکل ستبر دیده دوختند. وینستون
همچنان که او را با آن اطوار ویژه نگاه می کرد، و آن بازوان ستبر را که به سوی بند رخت دراز می شد، و آن لمبرهای قدرتمند را که مادیان وار پیش آمده بود، اولین بار متوجه شد که زیبا است. تاکنون هیچگاه به ذهنش نرسیده بود که اندام زنی پنجاه ساله که بر اثر حاملگی مثل انبان باد کرده و سپس سخت شده و کار زیاد پوست آن را مانند شلغم بسیار رسیده زمخت کرده است . می تواند زیبا باشد. اما اندام او زیبا بود. با خود گفت: مگر چه اشکالی دارد؟ اندام استوار و بی طرح که به قطعه ای سنگ خارا شباهت داشت، و پوست سرخ، همان نسبت را با اندام دختر داشت که میوهی گل سرخ با گل سرخ. چرا میوه کمتر از گل باشد؟
زمزمه کنان گفت: «زن زیبایی است.» جولیا گفت: «پهنای باسن او به راحتی یک متر می شود.» وینستون گفت: «و زیبایی اش هم در همین است.»
بازویش را دور کمر باریک جولیا انداخت. پاهایشان از زانو تا تهیگاه با هم مماس بود. هرکار هم که می کردند، بچه دار نمی شدند. چنین کاری به هیچ وجه از آنها برنمی آمد. تنها سینه به سینه و ذهن به ذهن می توانستند این راز را منتقل کنند. اما آن زن پایینی ذهنی نداشت، فقط بازوان قدرتمند و دلی گرم و شکمی بارور داشت. چند شکم زاییده بود؛ شاید پانزده شکم. شکوفایی زودگذری - شاید یک سالی - به زیبایی گل وحشی داشته است، و پس از آن ناگهان مانند میوهای کود داده، آماس کرده و به سختی و سرخی و زمختی گراییده و پس از آن زندگی اش سی سال آزگار عبارت بوده است از رخت شستن، زمین شستن، رفو کردن، پختن، جارو کردن، واکس زدن، تعمیر کردن، زمین شستن، رخت شستن – ابتدا برای

صفحه 206 از 283