بند دهم
بیدار که شد، حس کرد زمان درازی در خواب بوده است. اما با نگاهی به ساعت عهد بوقی دریافت که تازه ساعت بیست و سی دقیقه است. چرت کوتاهی زد، آنگاه آن آواز پر نفس همیشگی در حیاط پایین طنین افکند:
تنها به خیال باطل بود مث یه روز بهاری طی شد، ولی یه نگاه و یه حرف و رؤیاهایی که این دو دامن زدن
دل منو به یغما بردن؟ چنین می نمود که این آواز مبتذل محبوبیت خود را همچنان حفظ کرده است. همه جا به گوش می رسید. از سرود نفرت جلو زده بود. جولیا به صدای آواز بیدار شد، از روی کیف بدنش را کش داد، از تختخواب بیرون آمد و گفت: «گرسنه ام. بهتر است کمی دیگر قهوه درست کنیم. ای دادوبیداد! چراغ خاموش شده و آب هم سرد است.» چراغ را بلند کرد و آن را تکان داد: «یک قطره هم نفت ندارد.»
- گمان می کنم بتوانیم کمی نفت از آقای چارینگتون بگیریم.
جولیا گفت: «خنده دار اینکه خیال می کردم پر است.» و به گفته افزود: «من که لباسم را می پوشم. انگار هوا سردتر شده.» وینستون نیز بلند شد و لباس پوشید. صدای خستگی ناپذیر به آواز مترنم شد:
میگن زمانه همه چیزو درمان می کنه میگن فراموشی همیشه ممکنه، هنوز امااشکها و لبخندهای سالیان
تارای دل منو میکنن پریشان وینستون که کمربندش را می بست، به سوی پنجره رفت. خورشید حتما به پشت خانه ها افتاده بود. دیگر به حیاط نمی تابید. سنگفرش حیاط مرطوب بود،
بیدار که شد، حس کرد زمان درازی در خواب بوده است. اما با نگاهی به ساعت عهد بوقی دریافت که تازه ساعت بیست و سی دقیقه است. چرت کوتاهی زد، آنگاه آن آواز پر نفس همیشگی در حیاط پایین طنین افکند:
تنها به خیال باطل بود مث یه روز بهاری طی شد، ولی یه نگاه و یه حرف و رؤیاهایی که این دو دامن زدن
دل منو به یغما بردن؟ چنین می نمود که این آواز مبتذل محبوبیت خود را همچنان حفظ کرده است. همه جا به گوش می رسید. از سرود نفرت جلو زده بود. جولیا به صدای آواز بیدار شد، از روی کیف بدنش را کش داد، از تختخواب بیرون آمد و گفت: «گرسنه ام. بهتر است کمی دیگر قهوه درست کنیم. ای دادوبیداد! چراغ خاموش شده و آب هم سرد است.» چراغ را بلند کرد و آن را تکان داد: «یک قطره هم نفت ندارد.»
- گمان می کنم بتوانیم کمی نفت از آقای چارینگتون بگیریم.
جولیا گفت: «خنده دار اینکه خیال می کردم پر است.» و به گفته افزود: «من که لباسم را می پوشم. انگار هوا سردتر شده.» وینستون نیز بلند شد و لباس پوشید. صدای خستگی ناپذیر به آواز مترنم شد:
میگن زمانه همه چیزو درمان می کنه میگن فراموشی همیشه ممکنه، هنوز امااشکها و لبخندهای سالیان
تارای دل منو میکنن پریشان وینستون که کمربندش را می بست، به سوی پنجره رفت. خورشید حتما به پشت خانه ها افتاده بود. دیگر به حیاط نمی تابید. سنگفرش حیاط مرطوب بود،