برای متوقف کردن تاریخ در لحظه ای مشخص از زمان چیست؟
اینجا به سر اصلی می رسیم. چنان که دیده ایم، رازورانگی حزب و بالاتر از همه حزب مرکزی، متکی بر دوگانه باوری است. اما انگیزهی اصلی، یعنی غریزهی رسته از پرسش که اولین بار به قبضه ی قدرت منتهی شد و دوگانه باوری و پلیس اندیشه و جنگ دائم و دیگر دستک دنبک های ضروری را بعدها به وجود آورد، در لایه ای عمیق تر از این امر نهفته است. این انگیزه در واقع شامل....
همانگونه که آدم از صدایی تازه باخبر می شود، وینستون متوجه سکوت شد. به نظرش رسید که جولیا مدتی ساکت و صامت بوده است. از کمر به بالا لخت به پهلو دراز کشیده، دستش را بالش زیر سر کرده و طره ای از گیسوی سیاه او روی چشمانش افتاده بود. سینه اش آهسته و منظم بالا و پایین می رفت.
- جولیا.. جوابی نیامد. - جولیا، بیداری؟
جوابی نیامد. خواب بود. وینستون کتاب را بست، به دقت آن را روی زمین نهاد، دراز کشید و روتختی را بر روی خودش و جولیا کشید.
با خود اندیشید که سر غایی را هنوز یاد نگرفته است. می فهمید چه گونه، نمی فهمید چرا. فصل اول، مانند فصل سوم چیزی بیش از دانسته هایش به او نگفته بود. صرفا شناختی را که او در اختیار داشت، نظام پردازی کرده بود. اما پس از
خواندن آن بهتر از پیش می دانست که دیوانه نیست. در اقلیت بودن، حتی اقلیت یک نفره، مایه ی دیوانگی نیست. حقیقت در میانه بود، غیر حقیقت هم، و اگر کسی یک تنه به ریسمان حقیقت چنگ می زد دیوانه نبود. شعاع زردی از آفتاب رو به افول از پنجره به درون تراوید و روی بالش افتاد. وینستون چشمانش را بست. شعاع آفتاب بر صورتش و تماس بدن نرم دخترک بر بدنش، احساسی نیرومند، خواب آور و اعتمادبخش به او داد. در امن و امان بود و همه چیز بر وفق مراد. با زمزمه ی این گفته که «سلامت عقل آماری نیست»، و با داشتن این احساس که حکمتی ژرف در این گفته نهفته است، به خواب رفت.
اینجا به سر اصلی می رسیم. چنان که دیده ایم، رازورانگی حزب و بالاتر از همه حزب مرکزی، متکی بر دوگانه باوری است. اما انگیزهی اصلی، یعنی غریزهی رسته از پرسش که اولین بار به قبضه ی قدرت منتهی شد و دوگانه باوری و پلیس اندیشه و جنگ دائم و دیگر دستک دنبک های ضروری را بعدها به وجود آورد، در لایه ای عمیق تر از این امر نهفته است. این انگیزه در واقع شامل....
همانگونه که آدم از صدایی تازه باخبر می شود، وینستون متوجه سکوت شد. به نظرش رسید که جولیا مدتی ساکت و صامت بوده است. از کمر به بالا لخت به پهلو دراز کشیده، دستش را بالش زیر سر کرده و طره ای از گیسوی سیاه او روی چشمانش افتاده بود. سینه اش آهسته و منظم بالا و پایین می رفت.
- جولیا.. جوابی نیامد. - جولیا، بیداری؟
جوابی نیامد. خواب بود. وینستون کتاب را بست، به دقت آن را روی زمین نهاد، دراز کشید و روتختی را بر روی خودش و جولیا کشید.
با خود اندیشید که سر غایی را هنوز یاد نگرفته است. می فهمید چه گونه، نمی فهمید چرا. فصل اول، مانند فصل سوم چیزی بیش از دانسته هایش به او نگفته بود. صرفا شناختی را که او در اختیار داشت، نظام پردازی کرده بود. اما پس از
خواندن آن بهتر از پیش می دانست که دیوانه نیست. در اقلیت بودن، حتی اقلیت یک نفره، مایه ی دیوانگی نیست. حقیقت در میانه بود، غیر حقیقت هم، و اگر کسی یک تنه به ریسمان حقیقت چنگ می زد دیوانه نبود. شعاع زردی از آفتاب رو به افول از پنجره به درون تراوید و روی بالش افتاد. وینستون چشمانش را بست. شعاع آفتاب بر صورتش و تماس بدن نرم دخترک بر بدنش، احساسی نیرومند، خواب آور و اعتمادبخش به او داد. در امن و امان بود و همه چیز بر وفق مراد. با زمزمه ی این گفته که «سلامت عقل آماری نیست»، و با داشتن این احساس که حکمتی ژرف در این گفته نهفته است، به خواب رفت.