چیزی دم میزد که اگر برای وینستون امکان داشت اندیشه های پراکنده اش را به نظم دربیاورد، همان را میگفت. محصول ذهنی شبیه ذهن خودش بود، منتها قدرتمندتر، با اسلوب تر و واهمه زدگی آن کمتر. با خود اندیشید که بهترین کتاب آن است که دانسته های آدم را برایش نقل می کند. تازه به فصل اول بازگشته بود که صدای پای جولیا را روی پله شنید و به دیدارش شتافت. جولیا کیف قهوهای خود را روی زمین انداخت و خود را به آغوش وینستون افکند. بیش از یک هفته بود که یکدیگر را ندیده بودند. پس از معانقه، وینستون گفت: «کتاب را گرفته ام.» .
جولیا بی آنکه علاقه ی چندانی اظهار کند، گفت: «اوه، چه خوبه» و در دم برای درست کردن قهوه کنار چراغ نفتی زانو زد.
در این باب صحبتی به میان نیاوردند، مگر پس از نیم ساعتی که در تختخواب بودند. عصر به قدر کافی خنک بود و ارزش آن را داشت که روتختی را روی خود بیندازند. از پایین صدای آواز آشنا و برخورد پوتین به سنگفرش حیاط به گوش میرسید. زن گندمگون و باز وقرمز، که وینستون در اولین دیدار خود او را در حیاط دیده بود، جزء اشیای ثابت آنجا بود. گویا ساعتی از روز نبود که میان تشت و طناب در آمدوشد نباشد و به تناوب گیرهی لباس را از دهان برندارد و زیر آواز نزند. جولیا به پهلو دراز کشیده و انگار در دست خواب بود. وینستون کتاب را از زمین برداشت، نشست و به بالای تختخواب تکیه داد. گفت: «باید این را بخوانیم. تو هم. تمام اعضای انجمن اخوت باید آن را بخوانند.»
جولیا با چشمان بسته گفت: «تو بخوان. بلند بخوان. بهترین راه همین است. ضمن پیش رفتن می توانی برایم توضیح بدهی.»
عقربه های ساعت شماطه دار، ساعت شش را نشان می دادند، یعنی ساعت هیجده را. سه چهار ساعتی در پیش داشتند. وینستون کتاب را روی زانو نهاد و به خواندن پرداخت:|
فصل اول نادانی توانایی است
جولیا بی آنکه علاقه ی چندانی اظهار کند، گفت: «اوه، چه خوبه» و در دم برای درست کردن قهوه کنار چراغ نفتی زانو زد.
در این باب صحبتی به میان نیاوردند، مگر پس از نیم ساعتی که در تختخواب بودند. عصر به قدر کافی خنک بود و ارزش آن را داشت که روتختی را روی خود بیندازند. از پایین صدای آواز آشنا و برخورد پوتین به سنگفرش حیاط به گوش میرسید. زن گندمگون و باز وقرمز، که وینستون در اولین دیدار خود او را در حیاط دیده بود، جزء اشیای ثابت آنجا بود. گویا ساعتی از روز نبود که میان تشت و طناب در آمدوشد نباشد و به تناوب گیرهی لباس را از دهان برندارد و زیر آواز نزند. جولیا به پهلو دراز کشیده و انگار در دست خواب بود. وینستون کتاب را از زمین برداشت، نشست و به بالای تختخواب تکیه داد. گفت: «باید این را بخوانیم. تو هم. تمام اعضای انجمن اخوت باید آن را بخوانند.»
جولیا با چشمان بسته گفت: «تو بخوان. بلند بخوان. بهترین راه همین است. ضمن پیش رفتن می توانی برایم توضیح بدهی.»
عقربه های ساعت شماطه دار، ساعت شش را نشان می دادند، یعنی ساعت هیجده را. سه چهار ساعتی در پیش داشتند. وینستون کتاب را روی زانو نهاد و به خواندن پرداخت:|
فصل اول نادانی توانایی است