ناقوسای بیلی پیر میگن، قرضتو ادا می کنی چه وقت؟
ناقوسای شوردیچ میگن، وقتی که پولام از پارو بالا رفت. وینستون گفت: «مصراع آخر را هم می دانستید!» .
- بلی، مصراع آخر را هم می دانستم. و حالا متأسفانه وقت رفتن است. اما صبر کنید. بهتر است یکی از این قرص ها را به شما بدهم.
وینستون از جا که برخاست، اوبراین دست پیش آورد. فشار دست او استخوان های کف دست وینستون را به صدا انداخت. وینستون دم در به عقب نگاه کرد، اما اوبراین انگار در کار بیرون راندن او از ذهنش بود. با دستی بر دگمهی کنترل کنندهی تله اسکرین، چشم به راه مانده بود. وینستون در ورای او می توانست میز تحریر را ببیند و چراغ را با حائل سبز و «بخوان و بنویس» را و سبد سیمی را که انباشته از کاغذ بود. دریچهی حادثه بسته شده بود. به ذهنش خطور کرد که تا سی ثانیه ی دیگر، اوبراین کار قطع شده و با اهمیت خود را به نفع حزب از سر خواهد گرفت.
بند نهم
وینستون از فرط خستگی به لرزانک شباهت داشت. لرزانک، واژهای مناسب بود. فی البداهه به ذهنش آمده بود. گویی بدنش علاوه بر وارفتگی لرزانک، بی رنگی آن را هم داشت. احساس می کرد که اگر دستش را بالا بگیرد، می تواند روشنایی را از پشت آن ببیند. بر اثر کار طاقت فرسا خون و لنف از درون رگهای او بیرون کشیده شده و تنها بودی ظریف از عصب و استخوان و پوست بر جای مانده بود. جملگی قوای حسی او انگار درشت نما شده بود. رو پوشش شانه های او را می آزرد، پیاده رو پاهایش را قلقلک میداد، حتی باز و بسته کردن دست مفصل ها را به صدا در می آورد.
در عرض پنج روز بیش از نود ساعت کار کرده بود. دیگر افراد هم در
ناقوسای شوردیچ میگن، وقتی که پولام از پارو بالا رفت. وینستون گفت: «مصراع آخر را هم می دانستید!» .
- بلی، مصراع آخر را هم می دانستم. و حالا متأسفانه وقت رفتن است. اما صبر کنید. بهتر است یکی از این قرص ها را به شما بدهم.
وینستون از جا که برخاست، اوبراین دست پیش آورد. فشار دست او استخوان های کف دست وینستون را به صدا انداخت. وینستون دم در به عقب نگاه کرد، اما اوبراین انگار در کار بیرون راندن او از ذهنش بود. با دستی بر دگمهی کنترل کنندهی تله اسکرین، چشم به راه مانده بود. وینستون در ورای او می توانست میز تحریر را ببیند و چراغ را با حائل سبز و «بخوان و بنویس» را و سبد سیمی را که انباشته از کاغذ بود. دریچهی حادثه بسته شده بود. به ذهنش خطور کرد که تا سی ثانیه ی دیگر، اوبراین کار قطع شده و با اهمیت خود را به نفع حزب از سر خواهد گرفت.
بند نهم
وینستون از فرط خستگی به لرزانک شباهت داشت. لرزانک، واژهای مناسب بود. فی البداهه به ذهنش آمده بود. گویی بدنش علاوه بر وارفتگی لرزانک، بی رنگی آن را هم داشت. احساس می کرد که اگر دستش را بالا بگیرد، می تواند روشنایی را از پشت آن ببیند. بر اثر کار طاقت فرسا خون و لنف از درون رگهای او بیرون کشیده شده و تنها بودی ظریف از عصب و استخوان و پوست بر جای مانده بود. جملگی قوای حسی او انگار درشت نما شده بود. رو پوشش شانه های او را می آزرد، پیاده رو پاهایش را قلقلک میداد، حتی باز و بسته کردن دست مفصل ها را به صدا در می آورد.
در عرض پنج روز بیش از نود ساعت کار کرده بود. دیگر افراد هم در