وجود ندارد.
مکثی کرد و بار سوم نگاهی به ساعتش انداخت، و به جولیا گفت: «رفیق، وقت آن رسیده که بروی. صبر کن، قرابه هنوز تا نیمه پر است.» گیلاس ها را پر کرد، گیلاس خود را بالا آورد و با گرته طنز کذایی در گفتارش درآمد که: «این بار به سلامتی چه بنوشیم؟ آشفتگی پلیس اندیشه، مرگ ناظر کبیر، انسانیت، آینده؟»
وینستون گفت: «به سلامتی گذشته.» اوبراین حرف او را تصدیق کرد و با لحنی جدی گفت: «گذشته مهم تر است.»
گیلاس ها را بالا رفتند و لحظه ای بعد جولیا به عزم رفتن به پا خاست. او براین جعبه ی کوچکی را از روی قفسهای پایین آورد و قرص سفید مسطحی را به او داد تا روی زبانش بگذارد. گفت که مهم است آدم هنگام بیرون رفتن بوی شراب ندهد، چون آسانسورچی ها خیلی مراقب اند. به محض اینکه پشت سر او در بسته شد، وجود او را انگار فراموش کرد. یکی دو قدم برداشت، ایستاد و گفت:
جزییات چندی را باید رفع و رجوع کرد. تصور می کنم که مخفیگاهی داشته باشی؟»
وینستون در مورد اتاق بالای مغازهی آقای چارینگتون توضیح داد.
- فعلا کفایت می کند. بعدة ترتیب جایی دیگر را برای شما خواهیم داد. تغییر دادن مخفی گاه به طور مرتب، مهم است. ضمنا نسخه ای از «آن کتاب» را برایتان خواهم فرستاد - وینستون متوجه شد که حتی اوبراین هم طوری از کتاب نام می برد که انگار داخل گیومه نوشته شده است - کتاب گلداشتاین را میگویم. ممکن است چند روزی طول بکشد که بتوانم نسخه ای گیر بیاورم. نسخه های فراوانی از آن موجود نیست. پلیس اندیشه آنها را ردیابی می کند و به همان سرعتی که آنها را تولید می کنیم از بینشان می برد. فرق زیادی نمی کند. کتاب از بین رفتنی است. آخرین نسخه هم که از بین برود، می توانیم کلمه به کلمه دوباره نویسی اش کنیم. سر کار با خودت کیف میبری؟
- قاعدتا بلی. - چه شکلی است؟
مکثی کرد و بار سوم نگاهی به ساعتش انداخت، و به جولیا گفت: «رفیق، وقت آن رسیده که بروی. صبر کن، قرابه هنوز تا نیمه پر است.» گیلاس ها را پر کرد، گیلاس خود را بالا آورد و با گرته طنز کذایی در گفتارش درآمد که: «این بار به سلامتی چه بنوشیم؟ آشفتگی پلیس اندیشه، مرگ ناظر کبیر، انسانیت، آینده؟»
وینستون گفت: «به سلامتی گذشته.» اوبراین حرف او را تصدیق کرد و با لحنی جدی گفت: «گذشته مهم تر است.»
گیلاس ها را بالا رفتند و لحظه ای بعد جولیا به عزم رفتن به پا خاست. او براین جعبه ی کوچکی را از روی قفسهای پایین آورد و قرص سفید مسطحی را به او داد تا روی زبانش بگذارد. گفت که مهم است آدم هنگام بیرون رفتن بوی شراب ندهد، چون آسانسورچی ها خیلی مراقب اند. به محض اینکه پشت سر او در بسته شد، وجود او را انگار فراموش کرد. یکی دو قدم برداشت، ایستاد و گفت:
جزییات چندی را باید رفع و رجوع کرد. تصور می کنم که مخفیگاهی داشته باشی؟»
وینستون در مورد اتاق بالای مغازهی آقای چارینگتون توضیح داد.
- فعلا کفایت می کند. بعدة ترتیب جایی دیگر را برای شما خواهیم داد. تغییر دادن مخفی گاه به طور مرتب، مهم است. ضمنا نسخه ای از «آن کتاب» را برایتان خواهم فرستاد - وینستون متوجه شد که حتی اوبراین هم طوری از کتاب نام می برد که انگار داخل گیومه نوشته شده است - کتاب گلداشتاین را میگویم. ممکن است چند روزی طول بکشد که بتوانم نسخه ای گیر بیاورم. نسخه های فراوانی از آن موجود نیست. پلیس اندیشه آنها را ردیابی می کند و به همان سرعتی که آنها را تولید می کنیم از بینشان می برد. فرق زیادی نمی کند. کتاب از بین رفتنی است. آخرین نسخه هم که از بین برود، می توانیم کلمه به کلمه دوباره نویسی اش کنیم. سر کار با خودت کیف میبری؟
- قاعدتا بلی. - چه شکلی است؟