نام کتاب: رمان 1984
این را می دانی که اگر هم زنده بماند، چه بسا که آدم دیگری بشود؟ چه بسا که مجبور شویم هویت تازه ای به او بدهیم. چهره اش، حرکاتش، شکل دست هایش، رنگ مویش - حتی صدایش دگرگون می شود. و خود تو هم ممکن است آدم دیگری بشوی. جراحان ما می توانند آدم ها را طوری تغییر دهند که باز شناخته نشوند. گاهی ضروری است. گاهی حتی عضوی را قطع می کنیم.»
وینستون نتوانست از انداختن نگاهی دیگر به چهرهی مغولی مارتین خودداری کند. نشانی از زخم در آن پیدا نبود. رنگ از چهره‌ی جولیا پریده بود، به گونه ای که کک مک هایش به چشم می خورد، اما دلیرانه در برابر اوبراین ایستاد. چیزی زمزمه کرد که نشان قبول بر آن بود.
- بسیار خوب. پس قضیه حل شد.
جعبه سیگاری نقره ای روی میز بود. او براین آن را به سوی دیگران هل داد، خودش سیگاری برداشت، سپس از جا بلند شد. و آهسته به پس و پیش رفتن پرداخت، گویی در حالت ایستاده بهتر می توانست بیندیشد. سیگارهای اعلایی بودند، کلفت، با بسته بندی خوب و کاغذی به لطافت ابریشم. اوبراین از نو نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «مارتین، بهتر است که به آبدارخانه برگردی. تا یک ربع دیگر تله اسکرین را روشن میکنم. پیش از رفتن، به صورت این رفقا خوب نگاه کن. دوباره آنها را خواهی دید. ممکن است من آنها را دیگر نبینم.»
چشمان سیاه مرد ریزه اندام، درست با همان کیفیت پیشین یعنی به هنگام باز شدن در، روی چهرهی آنان سوسو زد. در رفتارش نشانی از آشنایی نبود. قیافه ی آنان را به خاطر می سپرد، نسبت به آنان علاقه ای احساس نمی کرد با این گونه مینمود. به ذهن وینستون رسید که چهرهی جراحی شده شاید از تغییر دادن حالت ناتوان باشد. مارتین بی آنکه حرفی بزند یا وداعی گوید، بیرون رفت و پشت سر خویش آهسته در را بست. او براین با دستی در جیب روپوش سیاه و سیگاری در دست دیگر، بالا و پایین می رفت. درآمد که:
- متوجه هستید که در تاریکی خواهید جنگید. همواره در تاریکی خواهید بود. دستور میگیرید و، بی آنکه بدانید چرا، از آن اطاعت می کنید. بعدا کتابی برای

صفحه 163 از 283