نام کتاب: رمان 1984
تأملات پنهانی اش دوست داشت آن را دوران باستان بنامد. به دلیلی، پندار او از شراب همواره این بود که مزهی بسیار شیرینی مانند مربای شاه توت، و تأثیر آنی سکرآوری دارد. واقع اینکه تا آمد آن را سر بکشد، سرخورده شد. حقیقت این بود که پس از سالها جین خوری، نمی توانست آن را مزمزه کند. گیلاس خالی را زمین گذاشت و گفت: «پس آدمی به نام گلدشتاین وجود دارد؟» |
- بلی، چنین آدمی هست و زنده است. اما کجا، نمی دانم. - و توطئه... سازمان؟ واقعیت دارد؟ ساخته ی پلیس اندیشه نیست؟
اوبراین گفت: «نه، واقعیت دارد. آن را انجمن اخوت مینامیم. جز اینکه انجمن اخوت وجود دارد و به آن تعلق داریم، چیز دیگری دربارهی آن نمی دانیم. الساعه به این موضوع می پردازم.» به ساعت مچی اش نگاه کرد. «حتی برای اعضای حزب مرکزی خاموش کردن تله اسکرین بیش از نیم ساعت دور از احتیاط است. نباید باهم می آمدید. موقع رفتن باید جدا از هم بروید.» سرش را به سمت جولیا خم کرد و به گفته افزود: «شما، رفیق، اول می روی. بیست دقیقه وقت در اختیار داریم. متوجه هستید که باید صحبت خود را با پرسیدن چند سؤال از شما شروع کنم. کلا، حاضر به انجام چه کاری هستید؟»
وینستون گفت: «هرچه از دستمان برآید.»
اوبراین اندکی چرخید، طوری که روبه روی وینستون قرار گرفت. جولیا را تقریبا ندیده گرفت، به این حساب که وینستون می تواند به جای او حرف بزند. لحظه ای پلک هایش روی چشم او به حرکت آمد. با صدایی زیر و بی حالت به پرسیدن سؤال پرداخت. گویی اصول دین می پرسید و بیشتر جوابها را خود از پیش می دانست.
- حاضرید جانتان را بدهید؟ - بلی. . - حاضرید مرتکب قتل شوید؟ - بلی. - و مرتکب اعمال خرابکاری که باعث مرگ صدها افراد بی گناه شود؟

صفحه 161 از 283