داد. وزوز تندی به گوش آمد. صدا قطع شده بود.
جولیا جیغ خفیفی از روی شگفتی کشید. وینستون چنان جاخورده بود که حتی در میانه ی وحشت، نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و گفت: «پس شما میتوانید آن را خاموش کنید!»
اوبراین گفت: «معلوم است که می توانیم. چنین اختیاری داریم.»
حالا دیگر روبه روی آنان ایستاده بود. قامت استوارش بر روی هردوی آنها برافراشته شده بود، و حالت چهره اش همچنان ناخوانده. با قیافه ای جدی چشم به راه بود که وینستون حرف بزند، اما دربارهی چه؟ حتی حالا هم میشد تصور کرد که آدمی است گرفتار، و خشم آلود از خود می پرسد که چرا مزاحمش شده اند. کسی حرف نمیزد. پس از خاموش کردن تله اسکرین، اتاق به قدری ساکت می نمود که انگار خاک مرده بر آن پاشیده اند. ثانیه ها با گام های سنگین می گذشتند. وینستون با دشواری همچنان به او براین دیده دوخته بود. سپس چهرهی عبوس ناگهان به حالتی در آمد که می توان گفت طلیعهی لبخند بود. او براین با اطوار ویژهی خویش، عینکش را روی بینی جابه جا کرد و گفت: «من حرف بزنم یا شما؟»
وینستون درآمد که: «من حرف میزنم. راستی راستی آن چیز خاموش است؟» - بلی، همه چیز خاموش شده است. ما تنهاییم. - ما اینجا آمده ایم چون...
برای اولین بار متوجه نامربوط بودن انگیزه هایش گردید و از گفتن بازماند. از آنجا که نمی دانست انتظار چه کمکی از او براین دارد، به زبان آوردن دلیل آمدنش ساده نبود. با آگاهی به این امر که آنچه میگوید لابد جلوهی بی پایگی و تجاهل دارد، چنین ادامه داد:
«ما فکر میکنیم که نوعی توطئه در جریان است، نوعی سازمان سری که علیه حزب فعالیت میکند و شما هم در آن هستید. ما می خواهیم به آن بپیوندیم و برای آن فعالیت کنیم. ما دشمن حزب هستیم. به اصول سوسیانگل کافریم. مجرمان اندیشه ایم. زناکار هم هستیم. این را به شما می گویم چون می خواهیم خود را در ذمهی شما قرار دهیم. اگر از ما بخواهید که در هر راه دیگری مرتکب
جولیا جیغ خفیفی از روی شگفتی کشید. وینستون چنان جاخورده بود که حتی در میانه ی وحشت، نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و گفت: «پس شما میتوانید آن را خاموش کنید!»
اوبراین گفت: «معلوم است که می توانیم. چنین اختیاری داریم.»
حالا دیگر روبه روی آنان ایستاده بود. قامت استوارش بر روی هردوی آنها برافراشته شده بود، و حالت چهره اش همچنان ناخوانده. با قیافه ای جدی چشم به راه بود که وینستون حرف بزند، اما دربارهی چه؟ حتی حالا هم میشد تصور کرد که آدمی است گرفتار، و خشم آلود از خود می پرسد که چرا مزاحمش شده اند. کسی حرف نمیزد. پس از خاموش کردن تله اسکرین، اتاق به قدری ساکت می نمود که انگار خاک مرده بر آن پاشیده اند. ثانیه ها با گام های سنگین می گذشتند. وینستون با دشواری همچنان به او براین دیده دوخته بود. سپس چهرهی عبوس ناگهان به حالتی در آمد که می توان گفت طلیعهی لبخند بود. او براین با اطوار ویژهی خویش، عینکش را روی بینی جابه جا کرد و گفت: «من حرف بزنم یا شما؟»
وینستون درآمد که: «من حرف میزنم. راستی راستی آن چیز خاموش است؟» - بلی، همه چیز خاموش شده است. ما تنهاییم. - ما اینجا آمده ایم چون...
برای اولین بار متوجه نامربوط بودن انگیزه هایش گردید و از گفتن بازماند. از آنجا که نمی دانست انتظار چه کمکی از او براین دارد، به زبان آوردن دلیل آمدنش ساده نبود. با آگاهی به این امر که آنچه میگوید لابد جلوهی بی پایگی و تجاهل دارد، چنین ادامه داد:
«ما فکر میکنیم که نوعی توطئه در جریان است، نوعی سازمان سری که علیه حزب فعالیت میکند و شما هم در آن هستید. ما می خواهیم به آن بپیوندیم و برای آن فعالیت کنیم. ما دشمن حزب هستیم. به اصول سوسیانگل کافریم. مجرمان اندیشه ایم. زناکار هم هستیم. این را به شما می گویم چون می خواهیم خود را در ذمهی شما قرار دهیم. اگر از ما بخواهید که در هر راه دیگری مرتکب