هر قدم ترس سراسر وجودش را فرا می گرفت که همین الآن سروکلهی نگهبانی سیه جامه پیدا می شود، برگ شناسایی می خواهد، و فرمان میدهد که گورش را گم
کند. اما پیشخدمت اوبراین بلادرنگ اجازهی ورودشان داده بود. آدمی ریزه اندام و موسیاه بود در جامه ی سفید، با چهره ای به تراش الماس و کاملا بی حالت که به
چهرهای چینی شباهت داشت. ایشان را از راهرویی آورد که مفروش بود، کاغذ دیواری شیری رنگ و روکوب تخته ای سفید داشت، سربه سر آراسته و تمیز. این هم هراس آور بود. وینستون به یاد نمی آورد که به عمرش راهرویی دیده باشد که دیوارهای آن از تماس تن آدمیزاد کثیف نشده باشد.
اوبراین تکه کاغذی میان انگشتانش گرفته بود و چنین می نمود که در بحر آن فرو رفته است. چهرهی سنگین او، که بر اثر فروآویختگی خط بینی را در معرض تماشا میگذاشت، هم استوار و هم هشیار می نمود. شاید بیست ثانیه ای بی حرکت بر جای ماند. سپس «بخوان و بنویس» را پیش کشید و با مصطلحات شله قلمکار وزارتخانه ها پیامی به این مضمون فرستاد: «ارقام یک ویرگول پنج ویرگول هفت کلا تأیید نقطه محتوی پیشنهاد رقم شش به اضافه دوبرابر مسخره شانه به شانه ی جرم اندیشه حذف نقطه ساختمان کاری پیش از به اضافه برآورد کردن دستگاه ناپیشروی نقطه تمام.»
از روی صندلی بلند شد و روی فرش بی صدا به سوی آنان آمد. چنین می نمود که واژه های زبان جدید اندکی از حال و هوای رسمی او را کاسته است، اما قیافه ی او عبوس تر از معمول بود. گویی این مزاحمت را خوش نداشت. تیر وحشتی که وینستون از پیش احساس میکرد، ناگهان در چلهی دستپاچگی نشست و به درونش پرتاب شد. بعید نمی نمود که اشتباه ابلهانه ای کرده باشد. آخر او چه دلیلی داشت که او براین توطئه گر سیاسی باشد؟ هیچ، مگر برق نگاه و گفته ای دوپهلو؛ سوای آن، خیالات پنهانی خودش که بر پایه ی رؤیایی استوار بود. حتی نمی توانست این بهانه را ساز کند که برای وام گرفتن فرهنگ آمده است، چون در آن صورت حضور جولیا بی مورد بود. همین که او براین از کنار تله اسکرین رد شد، انگار اندیشه ای از ذهنش گذشت. ایستاد، برگشت، و دگمه ای را روی دیوار فشار
کند. اما پیشخدمت اوبراین بلادرنگ اجازهی ورودشان داده بود. آدمی ریزه اندام و موسیاه بود در جامه ی سفید، با چهره ای به تراش الماس و کاملا بی حالت که به
چهرهای چینی شباهت داشت. ایشان را از راهرویی آورد که مفروش بود، کاغذ دیواری شیری رنگ و روکوب تخته ای سفید داشت، سربه سر آراسته و تمیز. این هم هراس آور بود. وینستون به یاد نمی آورد که به عمرش راهرویی دیده باشد که دیوارهای آن از تماس تن آدمیزاد کثیف نشده باشد.
اوبراین تکه کاغذی میان انگشتانش گرفته بود و چنین می نمود که در بحر آن فرو رفته است. چهرهی سنگین او، که بر اثر فروآویختگی خط بینی را در معرض تماشا میگذاشت، هم استوار و هم هشیار می نمود. شاید بیست ثانیه ای بی حرکت بر جای ماند. سپس «بخوان و بنویس» را پیش کشید و با مصطلحات شله قلمکار وزارتخانه ها پیامی به این مضمون فرستاد: «ارقام یک ویرگول پنج ویرگول هفت کلا تأیید نقطه محتوی پیشنهاد رقم شش به اضافه دوبرابر مسخره شانه به شانه ی جرم اندیشه حذف نقطه ساختمان کاری پیش از به اضافه برآورد کردن دستگاه ناپیشروی نقطه تمام.»
از روی صندلی بلند شد و روی فرش بی صدا به سوی آنان آمد. چنین می نمود که واژه های زبان جدید اندکی از حال و هوای رسمی او را کاسته است، اما قیافه ی او عبوس تر از معمول بود. گویی این مزاحمت را خوش نداشت. تیر وحشتی که وینستون از پیش احساس میکرد، ناگهان در چلهی دستپاچگی نشست و به درونش پرتاب شد. بعید نمی نمود که اشتباه ابلهانه ای کرده باشد. آخر او چه دلیلی داشت که او براین توطئه گر سیاسی باشد؟ هیچ، مگر برق نگاه و گفته ای دوپهلو؛ سوای آن، خیالات پنهانی خودش که بر پایه ی رؤیایی استوار بود. حتی نمی توانست این بهانه را ساز کند که برای وام گرفتن فرهنگ آمده است، چون در آن صورت حضور جولیا بی مورد بود. همین که او براین از کنار تله اسکرین رد شد، انگار اندیشه ای از ذهنش گذشت. ایستاد، برگشت، و دگمه ای را روی دیوار فشار